"من ندانم هیزم تر کی فروختم به این حکیم توس"...
و من ندانم کی و کجا و چه زمان، چه خوبی در کودکی و نوجوانی کردهام که لبخندهای امروز را هدیه دارم و شعرهای عراقی را میراث...
yeah.... nothing comes from nothing....
*
خونه خاله لیلا... شبهای گرم و تاریک... موسیقی... عکس... و دوسه خط شعر که به ذهنم میآیند و میروند... که ذهنم پیاده روی کلماتند این چند روز...
"با یار به بوستان شدم رهگذری *** کردم نظری سوی گل از بیصبری
آمد بر من نگار و در گوشم گفت *** رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟"
آمد بر من نگار و در گوشم گفت *** رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟"
~ عراقی
هربار که میومدم دیسی، احساس میکردم اومدم خونه... الان، باز اومدم خونه، اما دلم برای "خونه" تنگ شده! سه روز نشده و میخوام برم... خونه! Champaign... و هنوز "اتاقم" رو ایران میدونم... شدهام سه بام و سه هوا!
*
فردا برای تمدید پاسپورت میرم... فردا رسماً در پاسپورتم ثبت میشه "مقیم آمریکا"... و دارم فکر میکنم که نگار، "مقیم" آمریکاست...
*
نگار زندگیش تغییر کرده و میکنه... و همچنان لبخند داره... این همه هراس همیشگی من از تغییر... کو؟ چی شد؟ کجاست؟!... هست هست هست... اما من لبخند دارم و راضیام و راضی که نه، با سر دارم بیش از همیشه شیرجه میرم تو زیباییهای زندگی...
*
بهزاد من، یکی از زیباترین زیباییهای زندگی من، داره تلاش میکنه به دنیا بیاد!!! بهزاد من داره به دنیا میاد... بهزاد من داره میاد...
*
در سه-چهار روز گذشته، بعد از سه سال، Paul دیدم تو دیسی... اون هم دوتا! هربار میبینمش، هجوم خاطرات واسم تداعی میشه... دلم سوپ میخواد. تو کاسه هایی از نان.... تو رستوران فرانسوی که زیر بشقابیهاش، نقاشیهایی از مردان، مشغول کار در مزارعند... خوردن و نوشیدنم آرزوست... با بابا!
*
شادی مسری ئه! امروز که عکسهارو آپ کردم، باز یادم افتاد. شادی مسری ئه.
*
"این عکس میتونه جایزه داشته باشه"... یعنی این جمله بمب انرژی بود برام... جدی!
وقتی آدم بی دلیل و با دلیل، به این مرحله میرسه که شاید باید بخشی از ذتهاش رو حذف کنه، چون نهایتاً شده اقیانوسی به عمق یه میلیمتر، همین تک جملهها، که میدونی لزوماً اساس آنچنان حرفهای هم ممکنه نداشته باشند، اینقدر بهت انگیزه میدن...
حداقل حداقلش رو حساب کنی، انگیزه میدن برای همچنان لبخند زدن...
*
و حرفهای دگر...
No comments:
Post a Comment