Sunday, May 20, 2012

فکر...

1. آدم با سربازی که تو میدون جنگ وایساده، اما از جنگیدن خوشش نمیاد چیکار میکنه؟!


2.
"سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند
من را انتخاب کرد
دستی به تنه‌ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم‌تر
به خود می‌بالیدم، دیگر نمی‌خواستم درخت باشم، آینده‌ی خوبی در انتظارم بود
سوزش تبرهایش بیشتر می‌شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومندتر بود
مرا رها کرد با زخم‌هایم، او را برد
و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته‌سیاه مدرسه‌ای، نه عصای پیرمردی
خشک شدم
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می‌مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن
ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز .. زخمی می‌شود ... در آرزوی تخته‌سیاه شدن، خشک می‌شود"

و.... "هــــــــــــــــــی زندگی"...

نتیجه:
هه! گاهی شماتت خودت، خیلی آسونتر از راه حلهای دیگه است... حتی اگه حق نداشته باشی! 
...خواب در چشم ترم میشکند...

پینوشت برای خانواده‌ام: زندگی من خوبه! نگرانی ندارم/نداره! اگه غرنامه مینویسم، از بیکاریه! نه غم دارم و نه هیچی! زندگی هم کلللللللی خوبه! این روزها فقط وقتم و به عبارتی بیکاریم زده بالا! به قول بابا "بیکاری به ماها نیومده"! من یکی دچار مالیخولیا میشم لااقل.... تا بعد دوباره سر خودم رو گرم کنم... این روزها میشینم و خودم و دوست و آشنا رو تجزیه تحلیل میکنم و با کلمات فکرهامو میریزم بیرون... همین...

پینوشت: از توهین بدم میاد! بعصی کلمات بار توهین دارند! گاهی هم بار اینکه طرف رو خر فرض میکنی... فعلاً اشاره مستقیمم به "خوشی ها..." ئه که میشه تکیه کلام....

*
بعد از تحریر نوشت:
"مادر من، جان من حتی به یک بشکه نفت نمی ارزد"...
چشمان خسته من
در انتظار پاداش خویش...
آرامش یک روح، یک زوج.... بیگناهی را در بهشت جایگاه هست... بهشت من زمینی اما... تمنایم آرزوست...

آن شیرین زبان...

نعره موسیقی رو تو گوشم دوست دارم... صدایی بلندتر از وزوزهای مدام ذهن من...
دریای تردید... امیدی برای پاره کردن زنجیرم آرزوست...
آری آری... دیوانه زنجیری.......

1 comment:

  1. امیدی برای پاره کردن زنجیرم آرزوست...

    ReplyDelete