اینجوری شدم:
چنگیام که "قاصدک ها"، مینوازندم...
هرچند روزهایم و کارهایم دست خودم نیست (آخر ترمه بالاخره)، اما ذهنم بازه... لبخند میزنه... و نواهایی ازش در میاد که...
که..........
از ترکیب ذهنی خودم خوشم میاد! اونقدر پیچیده است که میتونه تا مدتها سرگرمم کنه... و میکنه...
از ترکیب ذهنی خودم خوشم میاد! اونقدر پیچیده است که میتونه تا مدتها سرگرمم کنه... و میکنه...
به "1%" فکر میکنم و غرورم...
به اینکه آزار دهنده ام، برای خودم و دیگران... و اینکه نمیخوام تغییر کنم.
راه حل؟ ندارم. آزاردهنده است...
و اینکه تو در چه مرحلهای از "دانش"، میتونی بگی "میدونم"! و اینکه بدیهیه که تو اگه در مورد موضوع الف دانش داری، معنیش این نیست که تو قطعاً درباره موضوع ب (مثل رفتن توپ هاکی پشت دروازه و خارج محدوده مستطیل) هم دانش داری. دانش چیز بدیه در این زمینه. وقتی عادت میکنی که درست بگی، فکر میکنی درباره همه چیز درست میگی!
دختر چچن گوش میدم و همراه با الهه شعر و موسیقی، میرقصم...
من خودخواهم. زیاد
No comments:
Post a Comment