شروع کردهام به زندگی دیگران نگاه کردن. کاری که ازش همیشه فراری بودم. از مقایسه خودم با بقیه فراری بودم - و هستم-...
تجربه دردناکیه.
زندگی خصوصی من، خیلی چیزها از زندگی استاندارد کم داره. زندگی میانگین یک دختر/زن بیست و هفت ساله رو میگم... زن! من از کی تا حلا این لغت رو برای خودم استفاده میکنم؟!!!!
فکر کردن و فلسفه بافی، دیوانگی... هیچکدوم اینها تو زندگی واقعی آب و نون نمیشه... گاهی باید بلد باشی در دو دقیقه پلو مرغ بپزی! یا خونهات برای اومدن مهمون آمادگی داشته باشه... حالا نمیگم همیشه! اما گاهی...
تجربه دردناکیه. مثل پنیسیلین احتمالاً... وقتی سرما خوردی و "باید" خوب شی...
آخرین بار که پنیسیلین زدم کی بود؟!
حتی پنیسیلین هم قانون داره... نگار فکر کنم مجبوری بالاخره تو زندگیت یه جایی به "قوانین" هم بدی...
جادو تو دنیای خودت و شاید کسی که کنارت نشسته تأثیر داشته باشه... اما دنیا؟! که گاهی میشینه و زل میزنه بهت... بعید میدونم...
No comments:
Post a Comment