که شاید چشمانم باید آینهای می شد بر دنیا... که شاید خودم هیچ.... برهیچ.... و شاید من آینهای بر دنیا... که خودم هیچ بر هیچ...
و زخمه تار دلم را هوایی میکند...
تار....
دلم تنگ است و من نیستم این جهانی و نیستم حتی دیگر آن جهانی و ...
و دلم که اشکالود است و چشمانم که میبارند... اشکهایی که عمری دارند از... قرنی است انگار... که...
بگذریم.... بگذرم.... زخمه بزن بر من....
لعنت به من.....
که چشمانی دارم خونبار.... که دیگر نه چشمانم آینه است و نه خودم صاف و....
ندانم چرا و کجا و کی و....
لعنت به من که نیست اینجا جایم....
لعنت به من...
بزن تار...
شانههایم درد می کند...
پینوشت اول: نمی دانم دوست خوب کسی است که بگذارد ببارد این اشکهای گندیده و مرده در من... یا شاید نه.... بذار بماند.... ندانم.....
پینوشت دوم: زیادی خودم را جدی گرفته ام... که اَه بر من! دیگر آینه هم زیادی است برایم...
***
بعداً: این تصویر، سردرمدرسه دارالفنون، را دیدم و گفتم با خود... که من که این جهانی نیستم، چهام؟
امریکا... نه آمریکا، که غیر از ایران... دوست ندارم...
چرا باید سه سال طول بکشه که من تار ببینم؟ چرا باید بترسم حتی از شنیدنش؟.....
***
بعداً: این تصویر، سردرمدرسه دارالفنون، را دیدم و گفتم با خود... که من که این جهانی نیستم، چهام؟
امریکا... نه آمریکا، که غیر از ایران... دوست ندارم...
چرا باید سه سال طول بکشه که من تار ببینم؟ چرا باید بترسم حتی از شنیدنش؟.....
هووووممممممم......
ReplyDelete