و والسلام گذاشتم بر دهه 80.بر سال نود.
با نقطه ای بزرگ تمامش کردم، با لبخندی بزرگتر چشم می بندم... یادم می ماند که "شاد"ئم.... که شادی را زندگی می کنم. چه بیدار و چه خواب، لبخند دارم... لبخند مینشانم...
امروز من، روز آخر سال 90، به معنای واقعی کلمه محشر بود...
از خوابی که شب قبلش رفتم، یا نه، از قبلتر، از مهمانی دو شب قبل آکشیتا، با دوستان چینی و هندی و عرب و تایلندی...
از روزی که گذراندم با فرانک، از بازی های دو بالغ که همچنان کودکیشان را بازی می کنند...
از خوابی که با آرامش رفتم، از زیبایی شب تا صبح من...
از صدای چه چه پرنده ها به جای زنگ ساعت صبح...
از سفر کوتاه یک روزه به دامن دشت و صحرا و دریاچه با دوستانی سرخوشتر از خودم... با محمد و آزاده و جوهی و علی و فرناز و هانی و مادر و پدرش و البته الفی...
از موکای فارادایزو با دوستان دلنشین... از حرف زدنها و قهقه زدنها... از صدای بلند و شاد خودم که مدتها بود نشنیده بودمش...
از فریاد که نه، جیغی که در قبرستان کشیدم و باری که خالی کردم از خودم، در خودم، این شب آخر سال...
و مهربانی رضوان و بهروز و حسام... سبزی پلو ماهی شب آخر سال...
و بهروز و حسام...
و بهروز و حسام...
و محمد...
طعم دلنشین دوستی، دوست داشتن و دوس داشته شدن. با طعم گس خواب و طعم محشر سبزی پلو ماهی... یاران من، دوستتان دارم.
سال نو، با آغوشی بازتر از همیشه، لبخندی فراخ تر از همیشه... مبارک!
اخرین عید تنهاییت رو کلی خوش بگذرون که از سال دیگه از این خبرا نیست برای خودت هرکاری خواستی بکنی: )
ReplyDeleteاخرین عید تنهاییت رو کلی خوش بگذرون که از سال دیگه از این خبرا نیست برای خودت هرکاری خواستی بکنی: )
ReplyDelete