Sunday, March 25, 2012

قاچ خربزه؟... نه نه... قاچ پیتزا!

- می‌دونی چیه خواهر؟ 
- جان خواهر؟
- آدم خوب تو این دنیا کم پیدا می شه....

فکر می کنم: راست می‌گی. واسه همین بارش افتاده رو دوش همون معدود... و خوبه و خوب نیست...
*
روزی داشتم امروز...
و روزهایی دارم این روزها... که صبحش، نمی‌دونم تا شب کجام و چه خواهم کرد... 
مدتها بود که از کلماتم برای گفتگو استفاده نکرده بودم... به قول آشنایی، خسته شدم از بس با وال فیسبوک [و در مورد من بلاگ] صحبت کردم...
شاید ذوق‌زده شده‌ام، می دونی؟...
*
حسام این موسیقی رو گذاشت و ذهنش رو خالی کرد تو کلمات... همین کار رو می کنم.
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد... که به آئین آمد... و آئین دارد... 
به آینه‌ای چند، زیبا شده ام... می خوانم، می خرامم... شادم و دلم تهی است و قافیه کم دارد...
بخوان کودکم... که فرزندان من غوغا کرده‌اند و تو دوری و مشغولی و من تنها... 
همه فرزندان من... و آغوش باز من... و خرمن‌ها افق پیشرو... دست‌نخورده و بکر...
و دوست دارم درخشش این چشمها... غنچه این لبها... لبخندی که چشمهایم را سیاه می کند به رنگ موهایم... و من شادم و عجب بازیگری... 
و چه بازیگری هستی تو... و صحنه‌ای می‌آرایم من... که من طراح صحنه‌ام... چه بخواهم و چه نخواهم...
و دنیایی که در دستان من جاریست... که تورا جاری کنم در او... که خودم غوطه‌ور شوم ز او...
که "چالش" نیست زندگی من، هرچقدر که دوستش داشته باشم... که می‌پرستم "دینم" را که خودم "خدای" او... که "زنم" به قدرت یک "زن"، با هوسهای یک زن... به توان و "قدرت" نگاه و لبخند و آبشاری از موی یک زن... که زنم، شاد از زن بودنم... که "بازیگرم"... عاشق "بازی"ئم... و بازیچه می‌دارم "چالش" و "دین" و "خدا" و "زن" و "قدرت" و نگاه را...
که بخوان بلبلکم... که تورا از من گریزی نیست.... و صادقانه بگویم؟ مرا از تو نیز هم...

و همه فرزندانم را در آغوش کشم... بی‌آنکه بخواهمشان... 
و تو... فقط بگو "چشم"... تا چشمانم از آن تو شوند...

همه فرزندان من... لبخند بزنید که من تهی ام... 
می دانی؟
قاچ پیتزایم گم شده است...
*
عنوانی دارد این عکس: Half and Half
*
چرا این موسیقی، جای دیگر زیباتر بود؟ ندانم...

No comments:

Post a Comment