هفت صبح، رفتم بالای سر مامان که بگم دنیام چه عوض شده... که بپرسم چرا نمیپرسه متوقف کردن قرص هام روم چه تأثیری داره... اینکه قرصهام رو متوقف کردم، معنیش این نیست که من دیگه بای پولار نیستم. معنیش این نیست که درگیر موج های کنترل نشده افسردگی و شیدایی نمیشم... میخواستم بهش بگم که دنیام جدید شده. که صرف اینکه میدونم این موج ها اسم دارن، کنترلم رو روی خودم بهتر کرده... همچنان سخته. خیلی زیاد. همچنان ماسک میزنم و اونقدر خوب مخفی میکنم که آدمها سخت میفهمند چقدر ریخته ام به هم... اما لااقل از هزاران لایه جنگ درون، چند لایه ای کم شده... و این خیییییلی مهمه. دیگه تا حد مرگ خسته نیستم. دیگه با خودم نمیجنگم. صرفا افسرده ام. همین. میذارم روون و راحت افسرده باشم. غمگین باشم... باهاش نمیجنگم. میذارم نگار یک و نگار دو، با هم همچنان کلنجار برن... که همدیگه رو بدرند... اما لااقل نگار سه که داره بهشون نگاه میکنه، وارد بازی قضاوت نمیشه... میخواستم همون که به نرگس گفتم رو به مامان هم بگم. که چقدر خوشحالم که به چشم دیدم که یه فاز بود و اومد و رد شد... که I didn't act on it and let it go... و کار کرد. که نگار سه به خودش یادآوری میکرد که افسرده ای. باش. اما یادت هم باشه که میاد و میگذره... و گذشت... و اگه دیشب تنها بودم، حساااابی جشن میگرفتم.
همه اینها رو میخواستم بهش بگم. اما وقتی رفتم بالای سرش، خواب بود. بیدارش نکردم. لبخند زدم. برگشتم.
وقتشه برگردم خونه.
No comments:
Post a Comment