Thursday, April 30, 2015
[ناتمام ماند]
Wednesday, April 29, 2015
خانواده
گفت من ومپایر ئم! نمیدونستی؟ الان هم درواقع داشتم چرت میزدم و خونهایی که دیشب خوردم رو نشخوار میکردم!
بعد فرناندو با تأخیر میاد شرکت. فرناندو رفته جای سابق دانکن. تا میاد بشینه تروی و باب ددهبالا میخندن بهش که بگرد نوشابه و سوپ و غیره از زیر میز دانکن پیدا نمیکنی؟ خود دانکن بلند میگه پیدا کردی، مال منه هااا نخوریش... شرکت ریسه میره از دست این پیرمرد نازنین شکمو و طبقه خوراکیهاش و تمام خاک و خلی که به یادگار گذاشته برای فرناندوی بیچاره.
یک جسم
مدتهاست که قاطی شده که کی، دیگری را به خون و خاک میکشد... مدتهاست... که شهراب و رستم، همرا میشناسند، اما خون و اشک میریزند و هنوز شمسشیر میزنند....
***
همین الان دچار حس عجیب و جالبی شدم!!! یه جور تحقیر حتی که این بعدش اذیتم کرد!
روی یه پروژه عظیم کار میکنم. 95 هکتار زمین که شبانه روز و طول هفته و آخر هفته، فرقی نمیکنه، درگیرشم. حتی اگه بگم توی خواب هم درگیرشم، دروغ نگفتم!
و خب یه کمی قبل یه فاز بزرگی از پروژه رو تحویل دادیم. در راستای سرعت خرکی من، یه روز و نیم زودتر پروژه رو بستم!!! و خب این یعنی خمیازه کشان، بعد از فشار چنیدن روز گذشته، کاری نداشتم. اولش رسما خستگی درکردم... ول کشتم تو اینترنت و کادو برای روز مادر خریدم و غیره (نوشتم چون مامان سالی یه بار هم به بلاگم سر نمیزنه! :D ). بماند که این وقت تلف کردن فوقش بیست دقیقه بود!!! بعد به تروی گفتم کاری داری کمکت کنم، بهم چندتا عکس گفت پیدا کنم و درگیرش شدم... باب ددهبالا ازم پرسید بیکاری یا نه، که من به باب آلمانی (اسمهایی که میگم رو خودم انتخاب کردم) ایمیل زدم که من چیکار کنم، برم سر پروژه های دیگه؟
جوابش من رو برده تو شُک: نه. هیچ پروژه دیگه ای نه. تو رزرو شدی برای این پروژه. استراحت کن، تحقیق کن و خواستی پاشو برو سر محل پروژه قدم بزن! ولی سر همین پروژه میمونی. ما تمام تمرکز و ایدههای تو رو لازم داریم براش...
حس بردهزرخرید شاد و شادانی رو دارم که گوشهاش دراز شده و کاملا به درازگوشیش واقفه!!!
Wednesday, April 22, 2015
دیدم که نمیشود که بشود...
زندهام. هشیار. فقط گرگها کمی خوابشان میاید... باید مراقبشان باشم. مراقب خورد و خوراکشان...
که اگر نه، خودم را میخورند. زنده زنده.
نه،
باید مراقبشان باشم. هرچقدر هم که مرز تحویل پروژه نزدیک باشم....
Monday, April 6, 2015
دوش به میخانه شد، عاقل و دیوانه شد...
اولین فال حافظ امسال من..
حافظ سی سالگی...
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد از سر پیمان برفت بر سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راه زن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت قطره باران ما گوهر یکدانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
امشب، لبخند میزنم و به بازی کودکان سرخوش در خیابان فکر میکنم... شاد بودن نباید برای من -بخصوص برای من- سخت باشد...
دنیا خوب است،
لبخند میزنم...
اینکه سال دیگر کجا هستم و در چه حال، خدا داند...
Friday, April 3, 2015
آشوبم
آشوبم...
و تحملم برای آدمها کم شده...
بیشتر از گه گداری، سکوت میخواهم و دیگر هیچ.
اشتباه کردم امروز مرخصی گرفتم... سیزده را سر کار هم میشود در کرد...
هرچخ فکر کمتر، بهتر.
دلم برای سفر تنگ شده. برای بابا بیشتر.
من آدم سفر نرفتن نیستم...
آشوبم...