Tuesday, July 15, 2014

بی‌خانمان

زندگی گاهی هدیه‌های کوچک مواجی دارد برایم...
And then she'd say it's OK I got lost on the way
But I'm a Super girl and Super girls don't cry
...
And then she'd laugh the nighttime into the day
Pushing her fears further along

روزگاری خانه‌به‌دوش بودم.
امروز اما،
بی‌خانمانم...

خسته‌ام کرده بی‌خانمانی...

از خانه‌ای که هر سال چهار جولایش تلفن به دست باشم برای زنگ زدن به مامانم در خانه دگر و تبریک تولد بگویم و چشمم به آسمانش باشد تا آتش‌بازی‌اش شادم کند، خسته‌ام.
از خانه‌ای که تا اجاره میدهم برای من است و فردا از آن دیگری، خسته‌ام. دلم خانه ای میخواهد که هرجایش که دلم میخواهد میخ بزنم و تابلو آویزان کنم. تابلوی بزرگ... خیلی بزرگ...
از خانه‌ای که رنگها و بوهایش، انتخاب من نباشد،
جیره ی سیگارم را بدهید!
و تنهایم بگذارید با پیاده روی عصرگاهی
در من
تیمارستانی
قصد شورش دارد... 
~ علی اسداللهی

No comments:

Post a Comment