نمیدونم اسم این دنیایی که توش هستم چیه. اسمش هنر نیست... هنر کلمه قلمبه سلمبه ایه که محصول تولید میکنه (یاد کتاب هنر چیست تولستوی افتادم!) اما دنیاییه که داره پوستم رو میشکافه و از درون میزنه بیرون.... فوران میکنه بیرون... اینقدر سرکوبش کرده ام تو بیست سی سال گذشته که امروز دیگه تو اراده من نیست... نیروش ویرانگر شده، تخریب میکنه، میشکافه، میشکونه، میبره و میریزه بیرون.... همراه با کثافت و عشق و شره های زخم های خشک شده....
میترسم.
از آزادی محدود شده زیر سلولهای پوستم و از بی علاقه شدنم به روزانه ها... سخت میترسم.
پینوشت: ترک خوردن پوست، درد داره.
پینوشت دو: از خوندن موشته های بهزاد لذت میبرم. روز به روز هم کلمات توی دستهاش روانتر میشن...
No comments:
Post a Comment