تنها ایستاده ام در باغ. مترسکی را میمانم.
"یکبار به مترسک گفتم: "از تنها ایستادن در این باغ خسته نشدی؟" در جواب گفت: "در ترساندن لذتی است که از آن خسته نمی شوم، برای همین از کارم راضی ام و احساس خستگی نمی کنم." لحظه ای فکر کردم، سپس گفتم: "راست می گویی، من هم این لذت را چشیده ام." در جوابم گفت: "این طور فکر میکنی؟ طعم این لذت را کسی نمی داند مگر آنکه چون من از کاه پر شده باشد." (!!) او را ترک کردم و رفتم و ندانستم که آیا از من تعریف می کرد یا مرا خوار می داشت.سالی گذشت و مترسک فیلسوفی دانا شد. وقتی بار دوم از کنارش می گذشتم، دیدم دو کلاغ زیر کلاهش لانه می سازند." ~ دیوانه، جبران خلیل جبران
پراتیک کیفش را گم کرده، من آدم بودن را.
گم كرده اما گم نشده...
ReplyDelete