من از خدا خسته ام. میخواهم با من حرف بزند، نمیزند. من هم گیلاس برداشته ام، توی دهان می اندازم، فحشش میدهم و قهرم. یک قهر دخترانه با عشوه های شتری. لااقل دل خودم خنک میشود... خاطرخواه هم راححتر پیدا میکنم! خدا را کنار زده ام، کم نیست! سر و دست میشکنند دیگران برای توجهم! زنانه زندگی خواهم کرد...
خدا هم بالاخره روزی روزگاری حرف خواهد زد. گیرم دیر. وقتی حرف بزند دارم پوشک بچه دیگری را عوض میکنم و صدای جیغ و داد بچه نمیگذارد بشنومش...
خیلی زحمت بکشد حرف بچه ام را بشنود... هرچند از حوا هم که حساب کنی همیشه دیر یادش افتاده با بچه ها حرف بزند...
چه باک. خدا لال شده، من هم کر.
پاریس بدون آکاردئون و سازدهنی پاریس نیست. پاریس واقعی فیلم نیست.
پینوشت. "زخمها خوب میشوند اما خوب شدن با مثل روز اول شدن خیلی فرق دارد." ~ اوریانا فالاچی.
حسابش رو بکنی هم ساکتتر شده ام و هم علاقه مندتر به ادبیات سورئال. خود الانم رو هم دوست دارم... بابا یادم انداخت تکیه کلامی داشتم که مدتها بود فراموش کرده بودم: "هم خودم خوبم و هم حالم خوبه"... خوبم...
No comments:
Post a Comment