چهار کلمه. ساده. شفاف:
Lung Cancer
سرطان ریه
سرطان ریه
چهار کلمه گفتم و ترس انداختم به جان آدمها... آدمهایی که دوستم دارند. زیاد هم دوستم دارند... یا حتی دوستم هم ندارند... من دروغی نگفتم، حتی درباره خودم هم حرفی نزدم... چهار کلمه رو استتوس کردم که انگار خوندنشون هم لرزه میندازه به جان ما...
من فقط شوخی کردم. شوخی با مرگ! شوخی با تابو... قبل از April Fool و قبل از سیزدهای که با دوستان خوب، امروز به در کردم... من سالمم. و مثل خیلیهای دیگه یادم میره که مثلاً سرطان ریه از همهگیرترین سرطانهای دنیاست... که سالی یک و نیم ملیون نفر فقط از این سرطان میمیرند...
و خیلی مهمتر از اون، یادم میره که کسی که امروز روبهرومه، همین فردا ممکنه نباشه. جدی ممکنه نباشه. به خاطر چیزی به اسم سرطان ریه یا نه، هر دلیل دیگه...
به این شوخی زیاد فکر کردم... زیاد فکر میکنم... که "حق" دارم یا نه... که حق دارم، بی اینکه حق داشته باشم.
به اینکه ما، بخصوص ما ایرانیها، موازی با مرگ زیاد شوخی میکنیم... کم ندیدهام خانوادههای داغداری رو که هیستریک میخندند... زیاد زیاد زیاد میخندند... تا حتی هنگام رخ دادن مرگ هم که شده فراموش کنند که مرگی هست... دورشدنی هست... و بسیار بدتر از اون از دید من، فراموش کنند که میشد خیلی اتفاقها بیفته که نیفتاد... چون خواستند که فراموش کنند...
من شخصاً اما، زیاد با مرگ بازی میکنم. شوخی میکنم. این شوخی برایم همیشه خوب بوده... همیشه. از خیابون رد میشم و فکر میکنم اگه همین الان اون ماشین به من بزنه چی میشه؟ تلفن زنگ میزنه و به خودم میگم اگه خبر از دست دادن فلان عزیزم انتظارم رو بکشه چی میشه؟ فکر میکنم اگه فلان دوستم از شهر بره و خدایی نکرده فوت کنه و من دیگه نبینمش چی میشه؟ سرفه میکنم و فکر میکنم اگه این علامت سل باشه چی؟ سیزدهبهدرها همیشه به کسایی که رفتهاند فکر میکنم... یاد میکنم و...
و هزار چی و اما و چرا...
اتفاقی که میفته اینه که بیشتر میگم "دوستت دارم". بیشتر از آدمها میخوام که بهم بگن دوستم دارند. بیشتر دیوانگی میکنم. بیشتر زندگی رو "زندگی" میکنم...
برای کسی که مرگ رو بتونه هر لحظه ببینه، فردا هم "شاید" باشه... اما امروز حتماً هست... زیاد هست... مهم هم هست...
سرطان ریه. نمیدونم کی تو این دنیا سرطان ریه داره که من دوستش دارم... شاید زیاد هم باشند و من خبر ندارم! شاید من باید فکر کنم که همه دور و برم سرطان ریه دارند. شاید این باعث بشه اینقدر غد نباشم و برم و توی صورت آدمهایی که دوستشون دارم زل بزنم و بگم های فلانی! دوستت دارم........
این رو هم میدونم که بدون اینکه جمله فعلداری ساخته باشم، امروز جماعتی برای یه لحظه هم شده فکر کردند اگه نگار سرطان ریه داشته باشه چی؟ اگه نگار فردا نباشه چی؟ این چهار کلمه، ظرف کمتر از دو دقیقه باعث تلفنها و مسیجها و کامنتهایی شدند که اگه این چهار کلمه نبودند، اتفاق نمیافتادند... دوست داشتنهایی رو فهمیدم که اروم اروم داشتم بهشون شک میکردم... با آدمهایی دوباره مواجه شدم که اگه شوخی نگار با مرگ نباشه، لزومی نمیبینن بهش نشون بدن که نگار براشون مهمه!
چرا؟
واقعاً چرا؟
شوخی با مرگ تابو ئه. شاید من در مقام تابو شکنی نباشم. شاید من "حق" نداشته باشم... "شاید"... اما اعتقاد دارم باید بعضی تابوهارو شکست... چه این حق از آن من باشه چه آدمهای کله گندهای که کلی اسم و رسم و "حق" بیشتر از من دارند...
دروغ سیزده یا حماقتهای آپریل... کی گفته همیشه باید شاد باشند؟ دروغند و خلاص... اتفاقاً به نظر من سر تا پای چنین رسمی اینه که ما این شانس رو داشته باشیم که یه بار در سال هم که شده، فکر کنیم. واقعاً فکر کنیم.
اگه دنیا از همین فردا اینطور که ما بهش عادت داریم نباشه چی؟
واقعاً چی؟ میارزه به این پشت گوش انداختن؟
اگه این آدمیزادی که امروز جلوت نشسته، فردا نباشه چی؟ میرزه؟ به فراموشی میرزه؟ همینقدر ساکت میمونی که الانی؟ همینقدر قدر آغوش رو نمیدونی که الان...
نمیدونم. لااقل برای من، احتمالاً فرق میکرد... فقط تصور... تصور یک اتفاق سخت! تصور یک "سرطان ریه"!
شاید اگه این تابو نبود، من با آقا مرتضی بیشتر حرف میزدم. شاید سپهر رو بیشتر بغل میکردم. شاید بابابزگم رو بیشتر میشناختم. شاید خاطرههای بیشتر از خانم داشتم شیاید همنشین بهتری میشدم برای حاجآقا...
چرا راه دور بریم؟ شاید اگه این تابو نبود، بیشتر برای "عشق" میجنگیدم. شاید خیلی بیشتر از اینها با بابام حرف میزدم. شاید این همه سال طول نمیکشید تا مامانم رو بفهمم. تازه اگه بتونم بگم الان میفهمم. شاید بهزاد رو کمتر حرص میدادم. شاید به مریم بیشتر زنگ میزدم. شاید روم میشد و به هاله زنگ میزدم. شاید غدبازیم رو با حسام، سپیده، آکشیتا و امثال اونها کنار میذاشتم، شاید شیده و نرگس و ویوک و آرپیت رو بیشتر میفهمیدم، شاید خودم رو بیشتر میشناختم...
شاید بیشتر و بیشتر و بیشتر دیوانگی میکردم.
امسال سال نویی برای من هست و خواهد بود. سال پر از دیوانگی. پر از شور زندگی. پر از شوخی با مرگ.
پینوشت: بدینوسیله از این تریبون استفاده نموده و این موسیقی را شریک میشویم:
پینوشت: بدینوسیله از این تریبون استفاده نموده و این موسیقی را شریک میشویم: