Sunday, December 23, 2012

حاجی

یک مرد روستای ساده بود...
نه. هرچی بود، ساده نبود. زحمتکش بود. با اعتقادات خوب و بد شناسی بسیار جذاب. معیارهای ارزشش برای کارهای خوب و بد و شخصیتهای خوب و بد همیشه برام جذاب بود... پوده رفتن برام چندین بعد داشت... یکی طول سفر با بابا، یکی خود روستا و قلعه، یکی هم دیدن این مرد... شنیدن حرفهاش...
انگار که دنیای دیگه ای تجربه میکردم... یادم میومد دنیای دیگه ای هم هست... شاد میشدم، متعجب میشدم، دلتنگ میشدم... 
پیرمرد جزو همون معیارهاش، زنهارو تو سطح دیگه ای طبقه بندی میکرد... طبیبیانهارو هم همینطور... ولی هرچی که بود، لااقل با خودش و اعتقاداتش روراست بود... 
اون اوایل که شروع کردم مرتب پوده رفتن، هنوز نگاه با تعجبش به من رو یادمه... و بعدها نگاهش بهم فرق کرد... تحویلم میگرفت... باهام حرف میزد... خیلی راحتتر از اعتقاداتش جلوی من میگفت... کلاً به حضور من کنار بابا عادت کرده بود انگار... فقط فکر نکنم هیچ وقت از اون دوربینم خوشش میومد...
آخ اگه میدونست همون دوربین چقدر دلتنگی بعد یه دختر "مهاجر" رو کاهش میده...
وقتی میشنیدم که بابا میره اونجا و اون سراغ من رو میگیره ته دلم فشرده میشد... وقتی میشنیدم مریضه ته دلم فشرده میشد... بعد باز به خودم میگفتم... چیزی نمیشه که... میبینمش باز... 
و باز با حماقت، خود رو از چیزی که نمیخواستم قبول کنم دور میکردم... یا حتی بدتر... 


وقتی از ایران میومدم، یک ترس ته دلم بودم وقتی به پوده فکر میکردم... حاجی چی؟ زنش چی؟ بعد باز به خودم میگفتم نه بابا، من که قراره زود برگردم... به جایی نمیرسه... میبینمش باز...
نمیبینمش باز. رفت... و من موندم و بغض. و آرزوهایی که به حسررت میبرم... 
بابا که اینجا بود، حالش رو پرسیدم باز... چه فایده... مریض بود... 

تصور پوده بدون حاجی برام سخته.
و باز و باز و باز... از مهاجر بودن "مـ تـ نـ فـ ر م"
اینجا پوده است. اونوقت که اونجا هیچی نبوده، اینجا پوده بوده....




1 comment:

  1. خيلى عالى. پوده كه اين طورى نبود. صاحاب داشت

    ReplyDelete