چند نفر از بچه های دیبرستان، هنوز می نویسیم؟
تو دوران دبیرستان همه می نوشتن، لااقل خیلی ها می نوشتن... خیلی خوب. حسودی همیشگی ام، (که اون موقع انکارش می کردم و الان پذیرفته امش) آزارم می داد و نمی تونستم بنویسم... بهش نیاز داشتم و نمی نوشتم. از خوب نبودن می ترسیدم. هنوز هم می ترسم. غیر از یکی دوبار که بابا، با تشویقش من رو غرق خوشی و اعتماد به نفس کرد، (مثل اون انشام از زبون یه دست انداز تو خیابون که بابا هنوز هم کلی تحویلش می گیره و تو مدرسه، یه نوشته خیلی معمولی، خیلی خیلی معمولی تر از معمولی تلقی شد) نمی نوشتم...
الان می بینم که وقتی از فضای دبیرستان دور شدم، نوشتنم هم جدی تر شد... اون دفتر خاطراتم و دفتر دوم که چه سنگین بود و دفتر مشترکم با امید و بعد کاوه و بعد بلاگ... یه موهبت دیجیتال... یه یار که بهش فکر می کنم. حرفهای خصوصی می زنم بهش و عمومی و خودم و خودش رو با هم مرور می کنم...
الان چند نفرمون می نویسیم؟ کم. شاید هم زیاد. نمی دونم. نوشته های نرگس رو دوست دارم. خوشحالم که هست و خوشحالم که حسودی نمی کنم.
*
نسبت به جای جدید، به فضای جدید... نسبت به فردا که کلاس ها شروع می شه حس خوبی دارم. شبیه ویلهلم که گاهی حس خوبی داشت، امید داشت... سعی می کنم دم را دریابم... هرچند این سعی کردن بدتره! چون من آدم "دم" ام، سعی کردن، تخریبم می کنه...
و اضطراب دارم. حس اول مهر هم دارم، مثل هرسال... اما اضطرابم مشابه نیست. اضطراب اول مهر برام لذت بخشه، یه جور انتظار، و امید که دیگه امسال بهتر از قبلم... نمی دونم چرا بعد 22 سال، هنوز چنین امیدی باهامه، اما هست دیگه، بد نیست که، هان...؟ اما نه، اضطرابم مشابه نیست... یه جور دلپیچه است... نگرانی از خودم، از مواجه شدن با خودم... از این که می دونم که می خوام چشم هامو باز کنم و می دونم که خودم رو گول زدم که چیزهای خوبی در انتظاره و این که حدس گُمی دارم که از خودم هیولا ساخته ام... بدون این که بخوام... بدون این که بدونم... به زودی چشم هام رو باز می کنم. هرچه بادا باد...
فکر می کنم خیلی خوش شانسم که مامان و بابا و بخصوص بهزاد می آن.
*
شیکاگو شهر خوبیه. شهر بادها... که نه به خاطر بادها، که به خاطر آدمهای حزب بادش، شهر بادهاست...
من که بی ریشه ام، چه می کنم تو این کوران، نمی دانم، نمی دانم...
*
خونه ام رو دوست دارم. زندگی ام رو دوست دارم. دانشکده جدید و استادها و همکلاسی های جدید رو دوست دارم.
من که تو دوسال از بین همکلاسی ها فقط یه دوست پیدا کردم، اعتماد به نفسم رو آروم آروم از دست داده بودم و دیگه خودم رو نمی شناختم، تو همین دو هفته با بچه های دانشکده زدیم بیرون بستنی خورون و الان می تونم بگیم یه اکیپ چهار-پنج تایی دوست خوب شدیم. بخصوص با بت خیلی راحتم... از اون ور هم بچه ایرانی ها، با هم رفتم شیکاگو و بسی خوب بود... جدی جدی زندگی جدیدم رو دوست دارم. خوشحالم.
دارم بالغ شدن رو مزه مزه می کنم و مزه خوبی نمی ده. ته مزه نگرانی و دغدغه داره. دوست دارم آرامش بیشتری دارم وقتی با بچه ها می گردم. هرچند می بینم که آرامش خیلی بیشتر تو ظاهرم هویداست نسبت به قبل -اومدم بگم جوونی هام! چند سالمه مگه؟-... این خاموشی بیرونی ام، تلاطم درونی ام رو نمی پسندم... اما زندگی ام رو دوست دارم.... فقط کاش خودم رو با خودم حل می کردم... می شه دیگه، نه؟
کاش می شد آدمها همه با هم هر از گاهی می رفتن به خواب زمستونی...
*
بعد از مدتها تو جاده آواز خوندم.
بعد از مدتها شنونده داشتم.
بعد از مدتها... بعد از مدتها....
بابا! زود بیا!
پینوشت یک: Ocean City رو بیشتر از ساحل های شیکاگو دوست داشتم... و به هرحال من آدم ساحل و آب نیستم... بز کوهی رو به آب چکار؟
پینوشت دو: زندگی خوبه، فقط مورچه به جونم افتاده... همین.
چرا اما... یادم نرفته مکتوب کنم که قذافی، هم به انتهای سریال مهاجران داره نزدیک می شه... حیف سیف السلام... پسر خوبی بود! >:)
پینوشت دو: زندگی خوبه، فقط مورچه به جونم افتاده... همین.
چرا اما... یادم نرفته مکتوب کنم که قذافی، هم به انتهای سریال مهاجران داره نزدیک می شه... حیف سیف السلام... پسر خوبی بود! >:)
"این خاموشی بیرونی ام، تلاطم درونی ام رو نمی پسندم..."
ReplyDeleteجانا سخن از زبان ما می گویی..