Monday, August 1, 2011

الف

دارم "الف" می خونم و حرص می خورم! من برای کتاب خوندن باید کاغذ دستم باشه! با کاغذ بخوابم و پاشم... کنار کلمه ها و جمله ها یادداشت بذارم... الان کلی یادداشت با خط نستعلیق می خوام بذار کنار خطهای کتاب و... نمی شه! پی دی اف خوندن، هیچ وقت به مذاق من خوش نیومده...
اولین کارم این باشه که پرینتر رو باز کنم و کل کتاب رو پرینت کنم و از نو بخونم...

رمضان مبارک. روزه های نگار، از امشب شروع می شه! شب بیداری ها و زمان شناسی ها و خواب ها و رؤیاها و... گیج بودن توی دنیای دوست داشتنی خودم رو دوست دارم! 
فقط می دونم هیچ وقت، هیچی جایگزین حرفهام با آسمونی که به تدریج از تاریکی در می اومد و روشن می شد، اون هم از کارد مربع پاسیوی خونه مون نمی تونه بشه!... و جایگزین حرفهام با گنجشک ها و کلاغ ها... زل زدن به آنتن خونه مون که تو نسیم سحر تکون تکون می خورد... اس ام اس های دم سحر... رادیوی زرد و خوشگل دایی خلیل که هرسال جونم در می اومد تا موج درست حسابی توش پیدا کنم و برای خاموش و روشن کردنش، مجبور بودم باطری رو از توش بکشم بیرون و بذارم توش... برای بهزاد که آخرش نمی فهمیدم می خواد روزه بگیره یا نه، می خواد سحری بخوره یا نه... ضعیف شدن هام... "شیطونی"هام... افطاری های مامان... آب جوش و حلیم و حلوا و آش رشته و شله زردها... بحث سر اذان و اسماء الحسنی و ربنای شجریان... صبرکردن های اجباری بابا برای غذا و غرهاش و خنده های یواشکی اش (خوشش می اومد، اما به روی خودش نمی آورد! واقعاً که!!!)، این که هرسال، می گه "تو لازم نیست بگیری، مسئولیتش با من!"...  کلاً جو خنده و شوخی خونه دم عصر و افطار، روزهایی که روزه می گرفتم... حتی جمعه هایی که آبگوشت داشتیم و حرصشون می دادم تا بالاخره می شکوندم و می شکوندم و بالاخره باهاشون می خوردم...  
اینجا خاطرات باحال می سازم! خاطرات دیجیتالی!!! اما اونها یه چیزی بودن برای خودشون و اینها یه چیز دیگه! اینجا دردم اپلیکیشن برای فهمیدن ساعت اذانه... یا اینکه حواسم باشه عین اون بار که وسط آمفی تئاتر صدای اذان موبایم رفت هوا، سوتی ندم... کلی اسباب خنده شد!!! یا خب این که حواسم باشه خاله لیلا اینهارو بیدار نکنم... با "اسلامم" رو اعصاب دایی خلیل نرم... از این بساط ها خلاصه...

رفتم آرایشگاه! موهامو کوتاه نکردم، اما مرتبشون کردم... دارم از درون و برون خونه تکونی می کنم... حس های خوب دارن می آن... لااقل من دارم باز درهارو باز می کنم که بیان...

در بیست و چهارساعت گذشته، مامان، بابا و بهزاد شاید بدون اینکه بدونن، یه حال اساسی بهم دادن... مامان موهام رو دید و از نوشتنم تعریف کرد (دست پشت پرده یه نفر رو دیدم، اما مدارک کافی برای ابرازش ندارم :)) )، با بابا، خانوم مارپل و پوئارو شدیم و بعدِ عمری، جستجو در راستای تفریحات سالم خاله زنک بازی اساسی چسبید! بهزاد عکسم رو پسند کرد بعد از این که کلی غر از این و اون شنیدم، کلی حال کردم آخر شبی! (یاد "همه"های خاله لیلا افتادم که یک نفر بود!!! این و اون یعنی خاله لیلا که می گه عکس خوبی نیست، "تفنگ" دستمه و نباید این کلمه رو مثل خیلی کلمه های دیگه از جمله "قبرستون"، معنی آهنگ های آی ویل سوروایو و اینها،... جلوی بردیا بگم که بدآموزی داره! D; )

دختر بدجنسی شدم! >:)

بر گردم به الف... برگردم به شروع... دارم شروع می کنم... خیلی چیزهارو...
برگردم به آماده شدن برای اولین سحری 1432...

No comments:

Post a Comment