Tuesday, August 2, 2011

شیرجه تو رؤیاهای کودکی...

الف می خونم... اگه مفهوم تناسخ راست باشه، محمد الان داره یه جایی بین ماها زندگی می کنه... شاید فحش می ده و می گه shit، چه کثافتی زدم به دنیا... شاید هم با باتوم می زنه تو سر سوری ها... شاید هم تو کره شمالی فکر می کنه رهبرش به خورشید پیوسته... حتی ممکنه همون نروژی باشه که ترور کرد...

بچه که بودم، یکی از رؤیاهام (و مثل اکثر رؤیاهام، همراه با تصویر) این بود که تو جوونی شلوارک و تی شرت بپوشم، بشینم پشت ترک موتور مهدی موعود/سوشیانت/عیسی(هرچی که اسمش رو می ذاری! برای من مهدی بود)... تو خیابونها با هم ویراژ بدیم... تو کودکی، حس پیچیدن باد لای موهام... حس بغل کردن یکی که باید بیاد و بالاخره اومده، این که تو دستهای منه و آزاده، حس تکیه دادن بهش توی اون سرعت... خیلی خیلی برام جذاب بود...

با خوندن نظر قرآن نسبت به تناسخ، با کلمه های کوئیلو، این رؤیا برام زنده شد... یکهو بعد این همه سال... دوستش دارم...
*
از اون پست ها که مدام تکمیلش می کنم....
اون هم الان که پی دی اف دارم و نه کاغذ...
*
شاید باید اینطور باشه... شاید باید اینجا باشم. که سفر کنم. آمریکا رو نمی شه سفر کرد تا تموم شه! شاید باید اینجا باشم...
کوله ام رو ی دوش، کفشها به پا... 17ساعت قطار... آمادگی اش را دارم؟ آمادگی اش رو دارم....
*
I think I have to face it... 
soon... 
someday...
"...
Blink your eyes just once and see everything in ruins

Did you ever hear what I told you?
Did you ever read what I wrote you?
Did you ever listen to what we played?
Did you ever let in what the world said?
Did we get this far just to feel your hate?
Did we play to become only pawns in the game?
How blind can you be, don't you see?
You chose the long road, but we'll be waiting

Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!

...
Blindfold for the blind
...

"No need to die to prove a lie"


Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!

It’s not the tree that forsakes the flower
But the flower that forsakes the tree
Someday I’ll learn to love these scars
Still fresh from the red-hot blade of your words

...How blind can you be, don’t you see...
...that the gambler lost all he does not have..."
آه...
*
This is not right...
I am willing to wait for, em... actually, waiting for the Fifth Element to come to me... yet am confused between the basic four elements!
*
این خوبه:
"«خدا چه معنایی برای شما دارد؟»
«هرکس خدا را بشناسد نمی تواند توصیفش کند. هرکس خدا را توصیف کند، او را نمی شناسد.»
عجب!
خودم از جمله خودم به شگفت آمده ام. بارها از من این سؤال را پرسیده اند و هربار جواب خودکارم این بوده: «خدا به موسی گفت: "من هستم"، بانبراین خدا نه فاعل است و نه موضوع. فعل است، عمل است.»"
~ از الف.

دوروزه دارم تو مشاجره هام با خودم فکر می کنم که "من خدام رو با بحث به دست نیاورده ام که با بحث بخوام به کسی بشناسونمش یا بتونم ردش کنم یا باعث شم کسی بتونه قبولش کنه. هست... فقط همین."
بحث کردن من بیهوده ترین کاره... چرا نمی ذارم که بگذره...؟ چرا به دل می گیرم؟...
نباید ها و باید هام رو هنوز نمی تونم تو دستهای خودم بگیرم...
*
معلم بودن رو دوست دارم. (کیه که ندونه؟) به قول بابا تا یه چیزی رو درس ندیم، خودمون یاد نمی گیریم... خیلی وقته درس ندادم... اون چیزهایی رو که باید درس نداده ام... گوش شنوا برای حرفهام نیست... شاگرد زوری هم به کار نمی آد... یعنی می آد، اما وقت می خواد... من هم از خودم خیلی غیرمطمئنم...
معلم بودن رو دوست دارم.
هرچند ذهنم رو بسته ام... چند وقتی هست که دیوار کشی کرده امش! نمی خوام باهام حرف بزنه... سردرد می گیرم. از سردردهام حرف نمی زنم...
معلم بودن رو دوست دارم.
*
این هم درسته:
"تنهایی ممکن است مرا آسیب پذیر تر کند، اما گشاده ترم هم می کند."
تو ایران از بعد از شروع دانشگاه، غیر از یه دوره یه ساله، که عملاً خواست خودم بودم، هیچوقت فکر نکردم که "تنهام"دو سال اخیر اما، غیر از یه دوره کوتاه، تنها بودم... نخواستم و نمی خوام این تنهایی رو قبول کنم. شاید مشکل اینه. باید قبولش کنم... وقتی خودم، خودم رو با همه شرایطم قبول کنم، حتماً دنیا هم قبول می کنه... اون وقت شاید دیگه تنها هم نباشم...
یه جورایی بعد از همون دوره یک ساله ایران هم همین بود... وقت بالاخره خودم رو فهمیدم و قبول کردم و به نوعی بخشیدم... دنیا هم باز قبولم کرد... فرشید رو داد بهم...
*
کورش بیدار شو، وقت خواب نیست... مردمت دنبال شاه، رهبر می گردن... یکی مثل تو...
یادشون رفته که تو، تویی چون "دوست داشتن" رو می دونستی...
کورش بیدار شو، وقت خواب نیست... نگار... لیلیِ مجنون تنها مونده... دوست داشتنت رو می خواد...
*
پا گذاشته ام تو بیست و هفت سالگی و این همه خودم رو نترس می دونم هنوز، شک می کنم که شاید از دوست داشتن و عشق و عاشقی گفتن توی بلاگ، احمقانه به نظر می آد... چقدر احمقم که بعد این همه سال، هنوز به حماقت فکر می کنم...

کم ندیدم دوست و آشناهایی رو که وقتی بحث و حرف به دوست داشتن و دوست داشته شدن کشیده می شه، ترجیح می دن انگلیسی حرف بزنن!!! همیشه از این موضوع عصبی می شدم! و می شم! انگار که با یه زبان دیگه حرف زدن، باعث می شه دیگه خودشون نباشن... نمی دونم دیگه تعارفهای همیشگی رو با خودشون ندشته باشن...
هنوز به "I love you"ها که فکر می کنم حرص می خورم که "دوستت دارم" چه عیبی داشت... یا اینکه آدم احساساتش رو با شعرها و کلمات انگلیسی بخواد حالی من بکنه... بخصوص وقتی من بارها و بارها بگم این کلمه ها، زبان روح من نیست! بیگانه ام می کنه با خودم....

اه! نمی دونم چرا تنفر و خشم کل وجودم رو گرفته... اون هم سر اذان...
*
اذان...
این خوبه! به.....
اذان....
همه می گن و راست می گن که اذان مؤذن زاده محشره...
برایم من ولی اذان آقاتی، دم سحر یه حس خوب داره... خوشحالم که دارم تو گوشم، خودم رو از خودم لبریز می کنم....

و ربنای شجریان خوبه، معرکه است... اما اسماءالحسنی باز برام یه چیز دیگه است... دم غروب...
*
به گمونم باز باید برم بشینم وسط خیابون...
سرشارم از تنفر و خشم و شاید فقط ستاره ها و حرف زدن با اونها خوبم کنه... اگه حرف بزنن... پارسال که فقط برف بود و... هیچ!

گوش دادن به هارد راک، بعد از اذان هم عالم خوبی داره...
هرچند نمی دونم کجا چی گم کرده ام... روحم سیراب نمی شه...

Did you ever hear what I told you?
Did you ever read what I wrote you?
Did you ever listen to what we played?
Did you ever let in what the world said?
Did we get this far just to feel your hate?
Did we play to become only pawns in the game?
How blind can you be, don't you see?
You chose the long road, but we'll be waiting


Bye, bye, beautiful!
برم... برم...
خداحافظ زیبا... کمی آهسته تر زیبا...
ستاره ها... قبولم کنید...
*
بس نکردم...
برگشتم به الف... عادت ندارم عشق بازی جسمانی رو از کلمات آرش حجازی بخونم. می دونم که کوئیلو پرتغالی خیلی چیزها می گه که تو سرزمین من حرامه! اما شاید این دونستن برام عادت شده... دلم کتاب یازده دقیقه رو می خواد با کلمات حجازی... دلم زندگی یازده دقیقه ای می خواد...
زندگی یازده دقیقه ای... آره... دلم همین رو می خواد.
*
"طریق صلح مثل رود جاری است و چون در برابر هیچ چیز مقاومت نمی کند، حتی قبل از آغاز، پیروز شده است. هنرِ صلح شکست ناپذیر است، چرا که کسی با دیگری نمی جنگد، هرکس فقط با خود در نبرد است. اگر خودت را فتح کنی، جهان را فتح خواهی کرد."...
با خودت می جنگی نگار؟ چه بیهوده... خودت رو رام کن... فتح کن... آرامش را برگردون به این تن خسته...

"علی رغم درد، حالم خیلی بهتر است. طریق صلح ظاهراً مبارزه است، اما نیست. هنرِ پر کردنِ خالی و خالی کردنِ لبریز است."
صادقانه بگم: تو کسی توان خالی کردنِ لبریز خودم رو نمی بینم! حتی توی خودم... مهدی موعود کجایی؟؟؟؟
*
تو یازده دقیقه هم اشاره کرده بود... این که تو با دردی جسمی... مثل راه رفتن پابرهنه روی شنهای نوک تیز برای زمانی طولانی مدت.... با زخمی کردن خود... با زنجیر کردن خود... خودت رو به خدای خودت، به حقیقتی که باور داری، به خودت نزدیکتر می کنی... باور دارم...
درد من هم جسمیه... از مغزم سرچشمه می گیره، چشمهامو با خشم پر می کنه، گوشهام رو کر... دستمهام بی حس می شن و وحشی می شم... وحشی می شم.... وحشی...
درد من برتره! چون درد جسمیِ من، از مغزم سرچشمه می گیره! من بیمارم! بیمار دردهای خودم... و می پرستم خودم رو با همه دردهام...

"زندگی جلسه تمرینی طولانی است برای آمادگی دربرابر آنچه در پیش است. مرگ و زندگی بدین ترتیب، معنای خود را از دست می دهند، چرا که تنها چالش هایی هستند که باید با وجد با آنها رویارو شد و با آرامش بر آنها غلبه کرد."
نمی تونم توضیح بدم که چرا از مرگ نمی ترسم. این کلمات هم توضیح خوبی نیستن... از مرگ نمی ترسم و زیاد تجسمش می کنم.
الان فکر کردم که چرا هیچ وقت تولد رو تجسم نکردم... چرا؟
*
فصل دیگه ای رو شروع نمی کنم...
می رم طلوع ببینم و بخوابم... خواب کمک و دوست خوبیه.

2 comments:

  1. در روزگاري كه لبخند آدم ها به خاطر شكست توست برخيز تا بگريند.
    كوروش

    ReplyDelete
  2. عدد زندگی رو بريز دور، تو هنوز همون آدم 4 ساله پيشی، نه در ظاهر، آدم 4 ساله پيشی چون هنوز آزادی، من حس می کنم دارم آزادیم رو از دسست می دم...

    ReplyDelete