Saturday, August 27, 2011
زندگی جدی جدی شیرین می شود
Thursday, August 25, 2011
و ما هفته اول را اینگونه دیدیم: بهار سالی که نکوست
فعلاً بهمون reading می دن و طبق معمول که من تو کلاسهای discussion شوغ پلوغ می کنم، کلاس رو کمی تا قسمتی بردم روی هوا!!! این بار بحث رو کشوندم به پیست اسکی مال امارات. از دید شماها چیه؟ معماری منظر؟ یا معماری؟ بچه ها و استادها، با استناد به یکی از مقاله هایی که خوندیم، می گفتن معماری منظره! من یک کاره می گفتم نچ! خلاصه حرفم هم این بود که از من نخواین، معماری منظر براتون تعریف کنم، اما یه فضای لنداسکیپ، خودش خودش رو معرفی می کنه و به آدم حس می ده! اما این فضا، با وجود شیشه های دور و برش و آدمهایی که با تاپ و شلوارک بیرون می بینی که راه می رن یا دماغشون رو به شیشه چسبوندن و نگاهت می کنن، هرچقدر هم که برف بیاد و سرد باشه، برای من لندسکیپ نیست. بچه ها گفتن، شاید تو منظر رو برای خودت طوری تعریف کردی که همراه شده با طبیعی بودن! یا حداقل همراه با طبیعت بودن. واسه همین چون حس می کنی این پیست خیلی مصنوعیه، چنین باوری داری که این فضا کلاً لندسکیپ/منظر نیست. (قبلش یه بحث اساسی سر طبیعی و مصنوعی داشتیم... این که شاید دیگه خیلی خیلی کم بشه طبیعتِ طبیعی پیدا کرد. مقاله هه که خونده بودیم، یه جمله داشت: "Nature is no longer Natural"... کلی سر این موضوع حرف زدیم) یکی مثال آورد از romantic garden ها که طبیعت شکل و فرم داده شده و مصنوعی (artificial) ئه. می خواست بگه که حالا اینپیست، مثال خیلی غلو شده تری ئه، از همون. یکی دیگه جواب داد آخه very artificial natural landscape (منظر طبیعی خیلی مصنوعی) که شماها هی می گین که خودش سرشار از تناقضه. بعد از یه بحث اساسی، من پیشنهاد دادم، چرا بهش نمی گین یک فضای معمارانه؟ یک اتاق معمارانه که توش برف می آد؟ به نسبت یک فضای طراحی منظر که دیوار و سقف داره؟! ملتی رو گیج منگولا کردم! استادها گفتن کلی بحث باحاله، ولی فعلاً بیخیال و بعداً برمی گردیم بهش...
Tuesday, August 23, 2011
گل ﻣﻨﮕﻠﯽ
Sunday, August 21, 2011
دمِ اول مهر رو دریاب
پینوشت دو: زندگی خوبه، فقط مورچه به جونم افتاده... همین.
چرا اما... یادم نرفته مکتوب کنم که قذافی، هم به انتهای سریال مهاجران داره نزدیک می شه... حیف سیف السلام... پسر خوبی بود! >:)
Friday, August 12, 2011
Say Hello!
Here I am, the new place, the new life...
Just, where are the others?! Lunch time or something?!
I gotta have my own camera for better pics: addicted to wide lens!
Ps. The past post is incomplete. U have the notes and will up them soon. Some app are crashed, tgat's the reason! Pewww! Digital life!!!!
Wednesday, August 10, 2011
ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺟﺪﻳﺪ
ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﺭﻡ ﻭ ﻗﺼﺪ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ... ﺧﻮﺏ ﺑﻨﻮﻳﺴﻢ...
ﻣﮕﻪ ﺁﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﭘﻴﺶ ﻣﯽ ﺁﺩ ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺵ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻗﻁﺎﺭ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻪ؟ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻡ؟ ﺍﻭﻥ ﻫﻡ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺳﺘﻴﺖﺭﺩ ﺷﻪ؟ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻫﺎ؟!
٭
ﺍﻟﻒ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﻨﻢ... ﺑﻪ ﻗﻄﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭﺳﻴﻪ ﺷﺮﻕ ﻭ ﻏﺮﺏ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﻮﻧﻪ ﮐﻪ 7 ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ. ﮐﻪ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﮐﺸﯽ، ﻳﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻩ... ﻳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺎﻳﺪ!!!!
ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﻣﯽ ﻧﻮﻳﺴﻢ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺩﺩﺭ ﺷﺪﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻤﻮﻧﻪ
٭
ﻭﺳﺖ ﻭﻳﺮﺟﻴﻨﻴﺎ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ. ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻞ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻭﻫﻮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﻮﻩ ﻫﺎﺵ ﺯﻳﺒﺎﺳﺖ.ﻣﺪﺗﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻮﻩ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻝ ﻭ ﺻﺨﺮﻩ ﻧﺪﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ... ﻣﻦ ﺭﻭ ﻳﺎﺩ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﮐﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﻟﺒﺮﺯ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ... ﺍﻳﻨﺠﺎﻫﺎ ﺩﻳﮕﻪ ﺟﺪﯼ ﺟﺪﯼ ﺷﺒﻴﻬﻪ... ﺻﺨﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺒﻮﺭ ﺭﻳﻞ ﻣﻨﻔﺞ. ﻭ ﺻﺎﻑ ﺷﺪﻥ، ﺗﻴﺮ ﺑﺮﻕ ﻫﺎﯼ ﭼﻮﺑﯽ ﻭ ﮐﺎﺑﻞ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﻕ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﻭﻧﺠﺎ... ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﻫﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﻢ... ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﮒ ﻫﺎ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻴﺷﺘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ...
٭
ﺍﻧﺘﻮﺍﻥ ﺍﮔﺰﻭﭘﺮﯼ ﺗﻮ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﻣﺎﻏﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﻮﻧﻦ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻄﺎﺭ ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺩﻳﺪﻥ ﻣﯽ ﺷﻦ. ﻧﻪ ﺩﻳﮕﻪ. ﺩﻳﮕﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﻴﺴﺖ. ﺗﻮ ﺩﻧﻴﺎﯼ ﺩﻳﺠﻴﺘﺎﻝ ﺍﻼﻧﻦ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﺪﻣﺎﻏﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﯼ ﭘﺪ ﻭ ﻟﭗ ﺗﺎﺑﻬﺎ... ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ، ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﮔﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﻣﻨﺎﻇﺮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﺲ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺷﺮﻳﮏ ﺑﺸﻪ ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ... ﺷﺎﻳﺪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﻴﻨﻪ ﮐﻪ ﻻﺍﻗﻞ ﻣﯽ ﻧﻮﻳﺴﻪ...
٭
ﺗﻮﻧﻨﻨﻨﻨﻨﻨﻞ! ﺗﻮﻭﻭﻭﻧﻞ! ﭼﻪ ﺫﻭﻗﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﺮﻳﻠﻨﺪ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﺍﻼﻥ...
*
ﺷﺐ ﺷﺪﻩ. ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻳʌ
Tuesday, August 9, 2011
Saturday, August 6, 2011
Ground Zero
Tuesday, August 2, 2011
شیرجه تو رؤیاهای کودکی...
Did you ever hear what I told you?
Did you ever read what I wrote you?
Did you ever listen to what we played?
Did you ever let in what the world said?
Did we get this far just to feel your hate?
Did we play to become only pawns in the game?
How blind can you be, don't you see?
You chose the long road, but we'll be waiting
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
...
...
"No need to die to prove a lie"
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
Bye, bye, beautiful!
It’s not the tree that forsakes the flower
But the flower that forsakes the tree
Someday I’ll learn to love these scars
Still fresh from the red-hot blade of your words
...How blind can you be, don’t you see...
...that the gambler lost all he does not have..."
معلم بودن رو دوست دارم. (کیه که ندونه؟) به قول بابا تا یه چیزی رو درس ندیم، خودمون یاد نمی گیریم... خیلی وقته درس ندادم... اون چیزهایی رو که باید درس نداده ام... گوش شنوا برای حرفهام نیست... شاگرد زوری هم به کار نمی آد... یعنی می آد، اما وقت می خواد... من هم از خودم خیلی غیرمطمئنم...
معلم بودن رو دوست دارم.
هرچند ذهنم رو بسته ام... چند وقتی هست که دیوار کشی کرده امش! نمی خوام باهام حرف بزنه... سردرد می گیرم. از سردردهام حرف نمی زنم...
معلم بودن رو دوست دارم.
*
این هم درسته:
"تنهایی ممکن است مرا آسیب پذیر تر کند، اما گشاده ترم هم می کند."
تو ایران از بعد از شروع دانشگاه، غیر از یه دوره یه ساله، که عملاً خواست خودم بودم، هیچوقت فکر نکردم که "تنهام"دو سال اخیر اما، غیر از یه دوره کوتاه، تنها بودم... نخواستم و نمی خوام این تنهایی رو قبول کنم. شاید مشکل اینه. باید قبولش کنم... وقتی خودم، خودم رو با همه شرایطم قبول کنم، حتماً دنیا هم قبول می کنه... اون وقت شاید دیگه تنها هم نباشم...
یه جورایی بعد از همون دوره یک ساله ایران هم همین بود... وقت بالاخره خودم رو فهمیدم و قبول کردم و به نوعی بخشیدم... دنیا هم باز قبولم کرد... فرشید رو داد بهم...
*
کورش بیدار شو، وقت خواب نیست... مردمت دنبال شاه، رهبر می گردن... یکی مثل تو...
یادشون رفته که تو، تویی چون "دوست داشتن" رو می دونستی...
کورش بیدار شو، وقت خواب نیست... نگار... لیلیِ مجنون تنها مونده... دوست داشتنت رو می خواد...
*
پا گذاشته ام تو بیست و هفت سالگی و این همه خودم رو نترس می دونم هنوز، شک می کنم که شاید از دوست داشتن و عشق و عاشقی گفتن توی بلاگ، احمقانه به نظر می آد... چقدر احمقم که بعد این همه سال، هنوز به حماقت فکر می کنم...
کم ندیدم دوست و آشناهایی رو که وقتی بحث و حرف به دوست داشتن و دوست داشته شدن کشیده می شه، ترجیح می دن انگلیسی حرف بزنن!!! همیشه از این موضوع عصبی می شدم! و می شم! انگار که با یه زبان دیگه حرف زدن، باعث می شه دیگه خودشون نباشن... نمی دونم دیگه تعارفهای همیشگی رو با خودشون ندشته باشن...
هنوز به "I love you"ها که فکر می کنم حرص می خورم که "دوستت دارم" چه عیبی داشت... یا اینکه آدم احساساتش رو با شعرها و کلمات انگلیسی بخواد حالی من بکنه... بخصوص وقتی من بارها و بارها بگم این کلمه ها، زبان روح من نیست! بیگانه ام می کنه با خودم....
اه! نمی دونم چرا تنفر و خشم کل وجودم رو گرفته... اون هم سر اذان...
*
اذان...
این خوبه! به.....
اذان....
همه می گن و راست می گن که اذان مؤذن زاده محشره...
برایم من ولی اذان آقاتی، دم سحر یه حس خوب داره... خوشحالم که دارم تو گوشم، خودم رو از خودم لبریز می کنم....
و ربنای شجریان خوبه، معرکه است... اما اسماءالحسنی باز برام یه چیز دیگه است... دم غروب...
*
به گمونم باز باید برم بشینم وسط خیابون...
سرشارم از تنفر و خشم و شاید فقط ستاره ها و حرف زدن با اونها خوبم کنه... اگه حرف بزنن... پارسال که فقط برف بود و... هیچ!
گوش دادن به هارد راک، بعد از اذان هم عالم خوبی داره...
هرچند نمی دونم کجا چی گم کرده ام... روحم سیراب نمی شه...
*
بس نکردم...
برگشتم به الف... عادت ندارم عشق بازی جسمانی رو از کلمات آرش حجازی بخونم. می دونم که کوئیلو پرتغالی خیلی چیزها می گه که تو سرزمین من حرامه! اما شاید این دونستن برام عادت شده... دلم کتاب یازده دقیقه رو می خواد با کلمات حجازی... دلم زندگی یازده دقیقه ای می خواد...
زندگی یازده دقیقه ای... آره... دلم همین رو می خواد.
*
"طریق صلح مثل رود جاری است و چون در برابر هیچ چیز مقاومت نمی کند، حتی قبل از آغاز، پیروز شده است. هنرِ صلح شکست ناپذیر است، چرا که کسی با دیگری نمی جنگد، هرکس فقط با خود در نبرد است. اگر خودت را فتح کنی، جهان را فتح خواهی کرد."...
با خودت می جنگی نگار؟ چه بیهوده... خودت رو رام کن... فتح کن... آرامش را برگردون به این تن خسته...
"علی رغم درد، حالم خیلی بهتر است. طریق صلح ظاهراً مبارزه است، اما نیست. هنرِ پر کردنِ خالی و خالی کردنِ لبریز است."
صادقانه بگم: تو کسی توان خالی کردنِ لبریز خودم رو نمی بینم! حتی توی خودم... مهدی موعود کجایی؟؟؟؟
*
تو یازده دقیقه هم اشاره کرده بود... این که تو با دردی جسمی... مثل راه رفتن پابرهنه روی شنهای نوک تیز برای زمانی طولانی مدت.... با زخمی کردن خود... با زنجیر کردن خود... خودت رو به خدای خودت، به حقیقتی که باور داری، به خودت نزدیکتر می کنی... باور دارم...
درد من هم جسمیه... از مغزم سرچشمه می گیره، چشمهامو با خشم پر می کنه، گوشهام رو کر... دستمهام بی حس می شن و وحشی می شم... وحشی می شم.... وحشی...
درد من برتره! چون درد جسمیِ من، از مغزم سرچشمه می گیره! من بیمارم! بیمار دردهای خودم... و می پرستم خودم رو با همه دردهام...
"زندگی جلسه تمرینی طولانی است برای آمادگی دربرابر آنچه در پیش است. مرگ و زندگی بدین ترتیب، معنای خود را از دست می دهند، چرا که تنها چالش هایی هستند که باید با وجد با آنها رویارو شد و با آرامش بر آنها غلبه کرد."
نمی تونم توضیح بدم که چرا از مرگ نمی ترسم. این کلمات هم توضیح خوبی نیستن... از مرگ نمی ترسم و زیاد تجسمش می کنم.
الان فکر کردم که چرا هیچ وقت تولد رو تجسم نکردم... چرا؟
*
فصل دیگه ای رو شروع نمی کنم...
می رم طلوع ببینم و بخوابم... خواب کمک و دوست خوبیه.
Monday, August 1, 2011
من مامانم رو می خوام!
مسخره است. هرسال این بساط رو دارم. هر سال. مدافعین دموکراسی دور و بر من رو باش!