از خمینی بدم نمی آد! به طور کلی شخصیت های کاریزماتیک رو دوست دارم، این هم یکیشون... شعرها و غزل هاش برام جالبه و مهمتر از همه نوه اش، سید حسن رو می پسندم!!! اما همه چیش، همه چیِ همه چیش رو بتونم تحمل کنم، یعنی همه اون چیزهای عجیب غریب که ازش شنیدم و تفاوت های فکری رو بتونم تحمل کنم، این جمله "هیچی" در جواب " چه احساسی داری از بازگشت به ایران؟" رو نه می تونم تحمل کنم نه درکم می کشه... استدلالش چی بوده؟ به چی فکر می کرده؟ چرا آآآآآخه؟؟؟
یعنی هر یه روزی که از ایران دورتر باشم، این جواب برام غریب تر می شه...
*
ما رفتیم تو کار اوپن ریلیشن شیپ با شاه عباس!
مامانم رو دیوار فیسبوکش شیر کرده:
حالا این که تو روابط عشقولانه من و عباس جونم شکی نیست که به کنار... اما خداییش عاااااشق مامانمم!!!
و البته که در خودشیفتگی من هم شکی نیست...
*
امروز یه ماجرای کلی کلی خنده با یه موجود سیاه پوست داشتم... راننده تاکسیم بود. کل شهر رو باید می گشتم باهاش! حوله ام جا مونده بود تو خونه، کلیدهامو پس بدم، سه تا کارتن کتابهای کتابخونه که پیشم بود رو پس بدم و بدوئم برم سوار اتبوس شم و بیام.
این آقای سیاه گوگولی واسه حمل چیزهام و اینها کلی کمکم کرد.... وَ.... از دخترهای ایرانی، هرکدومشون که شد و خودم در اولویت، درجا خواستگاری فرمود!!! خلاصه بحث اینه که پرسید کجایی هستی و گفتم ایرانی و نمی دونست ایران کجاست و گفتم خاورمینه و هیجان زده شد و گفت دختر آمریکایی ها بی معنی اند و یه کم فکر کرد و گفت شماها مشکل ویزا ندارین؟ و من مشکلاتش رو گفتم و اون هم گفت من شنیدم خیلی ها ازدواج می کنن و مشکلشون حل می شه و خندیدم و گفتم آره و گفت مثلاً نظر دختر ایرانی ها واسه ازدواج با من (خودش) چیه و خندیدم و گفت جدی می گم و گفتم ایرانی ها معمولاً وسواس دارن و گفت من خیلی آدم خوبی ام و آشپزی و ظرف شستن و لباس شستن و رانندگی و خرید و همه کار می کنم... از خنده داشتم می مردم و بحث رو عوض کردم به ایران و گفت چه جوری هاست و گفتم کلی خوبی داره و کلی مشکل و گفت مشکلش چیه و گفتم محدودیت هایی داره مثل حجاب اجباری و گفت دوست دارم!!!.... و گفتم دوست داری؟ و گفت آره و این بدن شخصی آدمهاست و کسی نباید ببینه و چه معنی می ده اصلاً و گفتم پس باید بری ایران و گفت آره باید ازدواج کنم با یه ایرانی و برم اونجا!!!! و باز بحث شیرین ازدواج از نو!!!!
یعنی روز مفررررحی بود! کلی خندیدم، خاله لیلا شب پرسید نترسیدی؟ واقعاً این آخرین احساسی بود که می تونستم داشته باشم... بیشتر از همه خوشحال بودم که یه ساعت و نیم با یه سیاه پوست با اون لهجه های بخصوصشون حرف زدم و پیش رفت! خیلی هم خوب و خنده دار و باحال پیش رفت!!! هرچند هنوز تو فهمیدن خیلی از کلماتشون مشکل دارم...
No comments:
Post a Comment