دیشب بعد از عمری رفتم مهمونی خارجکی! می دونستم که استاد راهنمام یه مهمونی خودمونی گرفته، من و دوتا دیگه رو دعوت کرده، از بقیه خبر نداشتم. حالا حساب کن که وقتی رسیدیم، دیدم خانوم روسه هم اونجاست! یعنــــــــــــــــــــــــی می خواستم بزنم تو سرش و تو سر خودم! مهمونی خوبی بود. همه چی اوکی بود. یه بچه دوساله اونجا بود که "قرمزه"(من) رو پسند کرد و قرمز هم اون رو! به میزان متنابهی حرف زدم! غذای ترکی خوردیم و چسبید و.. اما حضور او باعث شد یه کم بهم سخت بگذره. مثلاً وقتی می رفتم بالای منبر سخنرانی، حس این که باید عدالت رو رعایت کنم و به قیافه اون هم نگاه بکنم... خدایا چقدر دماغ این بشر بالاست!!! اون هم مشکل مشابه داشت. کاملاً حس کردم. بقیه چیزها؟ همه چی اوکی بود.
***
همیشه دلم می خواست برم پیش روان شناس! نه این که مشکلی داشته باشم... نه! برعکس وقتی خیلی داغونم، این آخرین چیزیه که بهش فکر می کنم. فکر می کنم مثل چک آب دکتر که هرکسی باید بره، این هم همه باید برن! نمی دونم چرا خیلی ها فراریند... به هرجال من دوست دارم برم پیش روان شناس!!!
حالا چرا نمی رم؟ چون آدمه! چون احساسات داره. چون با وجود این که جزو وظایف کاریشون یه طومار درازه که شخصی نکنن مطالب رو، اما از دید من امکان پذیر نیست. چون احساسات به من می رسه! من هم از دیدن هر احساسی درباره خودم، می ترسم! وقتی دارم خودمو می گم، از قضاوت شدن می ترسم! چندوقت پیش نوشتم: مثل یه مایع جیوه ای سبز کدرم... می تونم خیلی راحت شکل ظرف بگیرم. اونجوری بشم که آدم روبه روم بیشتر می خواد. یعنی نه این که خودم تغییر کنم. نه. اما اونقدر پیچیده هستم و اون قدر فکر می کنم پرزانته ای که از شخصیت خودم دارم، دست خودم هست که اون ابعادی رو نمود بدم که جذابترم می کنه... آدم ها، آدم های روبروشون رو تقلیل می دن به چندتا صفت. گاهی از خودم خوشم می آد که چه جوری اون صفت هارو می تونم بگیرم دستم...
اما این درباره روان شناس صدق نمی کنه. نمی خوام در مقابل اون، خودی که دوست دارم، باشم. می خوام خودی که هستم باشم. که خودم باشم. خود خودم. شاید این همه از خودم می گم، واسه همینه... نمی دونم.
واسه همین تا حالا دوست داشتم با دیوار، با بلاگ، با کاغذ و دقتر و کلمات و بالش و پتو حرف بزنم. حالا دوست دارم با "هیچ کس" حرف بزنم. خوبه...
و یه چیز جالب: امروز صبح که از خواب پا شدم، پیش خودم گفتم "حرف زدن با روان شناسم رو دوست دارم"! بعد خنده ام گرفت! چه راحت و ساده، ضمیر مالکیت چسبوندم بهش...
***
الان دیدم یه جورایی قسمت اول این پست، با قسمت دومش ممکنه به نظر بیاد تناقض دارن... نه! ندارن!
***
دیشب، بعد از تجربه یه روز خوب معمولی، خوب خوابیدم. این روز یادم می مونه...
پینوشت بعد از تحریر 1: دیروز،
این فایل رو گذاشته بودم جلوم، دنبال پسرهای عذب (املاش همینه دیگه؟) خانواده سلطنتی بریتانیا می گشتم! می خوام برم تو کارشون! هه هه هه :))))
پینوشت بعد از تحریر 2: دیشب رسماً و عملاً دچار ناامیدی شدید از اوضاع پیدا کردن کار در آینده شدم. پوووف