صبح پا شدم.
موبایل چک کردم.
دو اعدام دیگه.
سریع رد کردم.
تراپی رفتم.
گفتم خوشحالم. گفتم همه چی خوبه.
نگفتم هواپیما رو. نگفتم اعدام رو. یعنی گفتم، اما گفتم نمیکشم. رد شیم.
گفت باشه.
گفتم همه چی خوبه.
گفت باشه.
گفتم بچه خوبه. کار خوبه. استیو خوبه.
گفت باشه.
گفتم یه کم هایپومنیک زده بالا.
گفت میدونم.
گفتم اما همه چی خوبه. دوستش دارم.
گفت باشه.
گفت قبل خداحافظی مسیج بزن وقتی افسردگی میزنه بالا، وقتی یه چیزی میریزدت به هم، برنامهات چیه.
لبخند زدم گفتم باشه.
خداحافظی کردم رفتم زیر پتو.
بعد آهنگ گذاشتم صدا تا سقف. خودارضایی کردم، مرگ. صبحانه ریختم... نتونستم بخورم.
با بچههای فرزانگان اسکایپ کردم. گفتم صبحانهای که به بچههاتون میدین رو درست کردم: شیر و کرنفلیکس. نگفتم که نتونستم بخورم.
حسابی تیپ زدم. لبخند زدم. رانندگی کردم. لبخند زدم. رفتم وسط مال، دیسی نشون دادم، لبخند زدم.
جای سالومه خالی بود. نمیدونم کسی نفهمید یا نخواست بفهمه.
خداحافظی کردم. لبخند نزدم.
رفتم بیتا دیدم. بهار و فاطمه دوستهاش هم اومدن. لبخند زدم. خندیدم حتی.
خداحافظی کردم.
موسیقی و رانندگی. های شدم با موسیقی و رانندگی. اما لبخند نزدم.
خونه که رسیدم... مردم. نمیتونم دیگه. نمیتونم.
نمیتونم برم پیش بچهها، پیش فاطمه و مصطفی. نمیتونم زورکی لبخند بزنم. نمیتونم شله زرد از مامان بگیرم و لبخند بزنم. حتی اگه روش نوشته باشه زن زندگی آزادی.
این حجم خون، این حجم از درد، این حجم از مرگ نمیتونم.
از اتاق تاریک نمیتونم و نمیخوام بیام بیرون.
مسیج زدم ببینم استیو در چه حاله. میخواستم بهش بگم حتی یه کلمه حرف نزنه، اما بیاد ببردم مموریال افدیآر... که فکر کنم. که آروم شم. که گرم شم شاید... یه کم آغوش شاید.
اما به دقیقه نرسید. پاک کردم مسیج رو. منطقی نیست. من الان منطقی نیست.
به سالومه مسیج زدم خوب باش. به اون هم منطقی نیست. چطور منطقی آدم باشه با مرگ؟ با کشتار؟
نمیتونم. نمیدونم. درد دارم. و نمیتونم به Adam بگم چه برنامه ای دارم وقتی افسردگی مثل اعدام و انداختن هواپیما آوار میشه روی آدم...
No comments:
Post a Comment