بزرگترین نیازم برای داشتن رابطه (برای من که از نیاز داشتن، هراسانم)، تکیه گاه داشتن بوده و هست.
من خودم کوهم و مرکز ثقل اتکای دیگران؛ اما کوه هم گاهی نیاز به تکیه گاه داره... نیاز به اینکه سرش رو بذاره روی پای یاری و دست، گره خورده بر بازوی او... که هیچی نگه. هیچی نشنوه. و فقط نوازش بشه... که میگذره. که همیشه گذشته، این بار هم میگذره...
و من، همیشه از تکیه کردن فراری ام. هراسان. که هروقت از دستم در رفته و تکیه ای زده ام، خیلی زود، خیلی خیلی زود، زیر پایم خالی شده و به مغاکی سقوط کرده ام که نجات دادنم قرنها زمان برده...
من عاشقم بر عالم دلبستگی. و افلیج از توحش سرگشتگی در این مغاک تاریک...
پیر شده ام. دیگر جسمم نمیکشد سقوط را... دلم را چه کنم؟ هراسم را چه؟ سرسپردگی را چه...
رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد
خاصه دستی که در آن دست نگاری گیرند...
But if my life is for rent and I don't learn to buy
Well, I deserve nothing more than I get
'Cause nothing I have is truly mine
Well, I deserve nothing more than I get
'Cause nothing I have is truly mine
دیرترنوشت، از دنیایی دور. خیلی دور.
No comments:
Post a Comment