بهم اعتماد داره. این رو گفت، من لبخند زدم، و درونم دریا دریا طوفان زد...
از اعتماد آدمها میترسم؟ نمیدونم. از اینکه بی هوا صدام کنن "نگارم" جا میخورم؟ آره. تعجب میکنم، شک میکنم چی شنیده ام و بحث رو درجا عوض میکنم...
...
کلمات هنوز و هنوز بهترین اسلحه های منند... وقتی میخوام کسی به اون که میخوام نگاه نکنه، تیربار میزنم به بیرون... گردباد میزنم به دنیا... خالق همه جهان هایی که نبود، پس که ببود...
اونقدر گردباد خلق کرده ام، که نیازی به فکر برای بافتنشون ندارم... کلمات از زبانم سرازیر میشن، چشمهام واکنش آدمها رو میبلعند و با بازی های خودم سرخوشم...
و خب جایی، شکلی، بالاخره میرسم به اون چه که میخوام نگاه کسی روش نیفته... کسی، شامل خودم. و کلمه کم میارم. کلمه کافی نیست. لرز و ترس و انزجار خودم رو هم.
چرا سخت بود برای ادم توضیح دادن که چرا خودم رو قابل دوست داشتن نمیبینم؟ چرا سخته مواجه شدن با اینکه از خودم بدم میاد؟ چرا به ذره ای توجه دیدن از دیگری، با عمیق ترین تشکیک نگاه میکنم؟ فرار میکنم؟ آدمها چقدر دروغگو هستن این روزها...
به من اعتماد داره و من فرار میکنم.
آدمهای دیگه اعتماد داشتند و فرار کردند. من هم فرار میکنم. همه فرار کنیم. نگار، قابل اعتماد نیست، زهریست بدتر از کرونا. فرار، بهتر.
No comments:
Post a Comment