بعد از ماه ها، امروز صبح بز درونم برگشت! بعد از پارک ماشین، در رو که خواستم ببندم خیلی آروم و بی صدا، یه بع کوچولو کرد! آنچنان لبخندی کل وجودم رو گرفت که نگو! چقدر برای بز شیطون درونم، دلتنگ بودم و حتی خودم هم خبر نداشتم...
دیروز مامان رفت ایران. فکر کنم از هفت و هشت شب خوابیدم تا هفت-هفت و نیم صبح. بسی چسبید. بسی لازم بود. اسباب کشی رو کی بکنم، البته حرف هست توش! اگه ببینم همینجوری علاف دارم میگردم بیکار، مرخصی میگیرم میرم خونه به اسباب کشی...
پسنوشت: ایده خوردن ماست میوه ای، صبح ها برای صبحانه بد هم نیست. دلم برای ناگت و ادامامه تنگ شده، ولی فکر کنم در مجموع بهتره اینطوری.... اینروزها ماست رو صبح میخورم، غذا رو ناهار، بستنی و گاهی لوبیای پخته شام! این افتضاح، از افتضاح سابق بهتره :))
پسنوشت: ایده خوردن ماست میوه ای، صبح ها برای صبحانه بد هم نیست. دلم برای ناگت و ادامامه تنگ شده، ولی فکر کنم در مجموع بهتره اینطوری.... اینروزها ماست رو صبح میخورم، غذا رو ناهار، بستنی و گاهی لوبیای پخته شام! این افتضاح، از افتضاح سابق بهتره :))
No comments:
Post a Comment