دنیای بامزه ایه دنیای رقابت کاری!
رقابتی که طعنه به تنفر میزنه....
حسم نسبت به امبر، اینطوریه سر کار! میخواد بهترین باشه، بالاترین، بامزه ترین، "ترین"... و خیلی هم خوبه که آدم جاه طلب باشه! صرفا بد میشه وقتی به دیگران از بالا به پایین نگاه میکنه و روزی که میفهمه همکارش داره شرکت رو ترک میکنه، محل سگ هم نمیذاره که انگار به اون خنجر زدن!
مسخره است قشنگ. مسخره تر اینکه من دارم وقت میذارم و درباره اش مینویسم!
اینجا، بد بودم! کمرنگ بودم، روز به روز درونگرا و درونگراتر و بی علاقه تر به کار بودم و شدم. چیزی که با ذات فعال من نمیخونه... و بخش خوبیش قطعا تقصیر خودمه. اما واااااای که چقدر خوشحالم که دارم میرم. که روزشماری میکنم کمتر از دو هفته باقی مونده رو...
وااااااااااااااااااااااااای که چقدر حال دلم بهتره! و چقدر قبلا نمیدونستم که حال دلم خوب نیست...
بهار خوبی شروع شده امسال. هرچقدر هم من با خودم گره های باز نکرده داشته باشم...
بعد از پست نوشت: تا پابلیش رو زدم، امبر برگشت و رو بهم گفت نگاااار، داری میری! و من چشمهام گرد شد که سلام کارما! سلام قضاوت زودهنگام! سلام زندگی دوباره ای که نمیدونم کی میخوام شروع کنم! :))
بعد از پست نوشت: تا پابلیش رو زدم، امبر برگشت و رو بهم گفت نگاااار، داری میری! و من چشمهام گرد شد که سلام کارما! سلام قضاوت زودهنگام! سلام زندگی دوباره ای که نمیدونم کی میخوام شروع کنم! :))
No comments:
Post a Comment