نوشتن پدیده کثافتیه. یه سوپاپ. یه سوپاپ که بیا امیدوار باشیم همیشه کار کنه... دید زدن عکسهای خودم هم، یه سوپاپه. سوپاپی که درست کار نمیکنه.... خوندن پستهای قدیمی هم فاجعه است... اینکه چرا زودتر من رو بستری نکردند، عجیبه!
راستش دیگه حتی مطمئن نیستم که مشکلم مامان بابان یا اون هم حتی یه کاوره. یه ماسک که بهانه قوی بهم میده برای خاک کردن و فراموشی اصلی که دیگه اون هم حتی یادم نمیاد...
Major depressive dissorder...
فاک.
دارم دچار اون حلقه نامنتهای "خب که چی" میشم باز... حضور بی فایده ام... چرا باید اینقدر سخت باشه شاد بودن؟
حتی بلد نیستم از بودن بهزاد استفاده کنم. برای من که اینقدر حرف زدن مهم بود، چرا همه چیز اینقدر سخته این روزها... کاشکی برم باز فیلم ببینم. کاشکی باز بتونم فرار کنم. فکر کردن که همیشه تنها دفاعم بود، امروز ترسناکه. هیولاست. ترسناکه.
پینوشت: حتی دیدن فیدهای باربط و بیربط توی اسکوئر هم تپش قبلب میاره برام... از کی رابطه من با کار اینطور شد که خودم هم نفهمیدم؟
پینوشت: حتی دیدن فیدهای باربط و بیربط توی اسکوئر هم تپش قبلب میاره برام... از کی رابطه من با کار اینطور شد که خودم هم نفهمیدم؟
run negar, just run.
ReplyDelete