مامان روزگاری من و بهزاد رو میذاشت تو ماشین، مینداخت تو همت یا اتوبانهای دیگه. صدای داریوش رو تا جایی که بلندگوهای ماشین توان داشتن، بالا میبرد و میروند. سرعت بالا، پیچ در پیچ های دیوانه وار... و شادی یک زن و دو تا نصفه آدم...! شادی از نوع فریاد زدن تمام دردها از منتهای حنجره... شادی از نوع قایم کردن اشکها تو تاریکی شب... شادی از نوع فراموشی...
و امشب، در آستانه فصل گرم، کل روز رو توی تخت مامان گذروندم، بعد خودم رو به زور کشیدم بیرون، دوستی رو برداشتم،رفتیم شام و بعد، زدم به جاده. صدای موسیقی رو تا جایی که بلندگوهای ماشین توان داشتن، بالا بردم و روندم. با سرعت بالا... و شادی یک زن و یک آدم...! شادی از نوع فریاد زدن تمام دردها از منتهای حنجره... شادی از نوع قایم کردن اشکها تو تاریکی شب... شادی از نوع فراموشی...
[در سابقه ام، باد وزان است...]
گفت دلم برای نگار طبیبیان تنگ شده.
آتشفشان اشکهایم روان است.
امروز ظهر، مامان سنگ قبر رو برای نگار طبیبیانی که مدتهاست مفقودالأثر است، گذاشت. برایش گریه کردم. گل نبود که بگذارم. شاید بعد... شاید بعد برگشتم و بر سر مزار خالی، گلی هم گذاشتم... یا حتی کاشتم...
این روزها، این آدمی که نمیشناسم، یاد گرفته گل بکارد.
پینوشت: معده ام حالش خوب نیست. چهارشنبه ماه رمضان شروع میشه. به نفعشه زودتر خوب شه. لااقل بین مغزم و معده ام، یکیشون باید خوب شه...
No comments:
Post a Comment