موهای سفیدم رو چیدهام. مثل آینه دق گذاشته ام روی کیبرد. دست که بهشون میزنم انگار وزغ از زیر دستم رد میشه... انگار یه موجود خیالی، اومده تو عالم واقع که هرچقدر هم لمسش کنم و خیره بشم بهش، درک حضورش برام سخته...
من هیچوقت بیشتر از یه دونه موی سفید، اون هم هرچند ماه یه بار نداشتم.... اینکه الان چند تار اینجا و اونجا در بیان و بتونم یه دسته از موهای سفید چیده شده درست کنم، برام یه حس گنگ غیرقابل درک داره....
با یه جور وسواس موهای سفیدم رو چیدهام. مثل آینه دق گذاشته ام روی کیبرد. دست که بهشون میزنم انگار وزغ از زیر دستم رد میشه...
فکر کنم بفهممش، اما دور باشم از آدمیزادی که موهام رو ده سال نگه داشته بود....
*
ویدئو و شعر و موسیقی....
برای بار دوم میذارمش. ولی خیلی حرف داره. با من و از برای من...
*
رفتم توی لاک انزوا. تمنای آغوش دارم، اما هر نزدیک شدنی رو پس میزنم... هر دوریای رو هم با خشم رد میکنم. خودم و دیگران رو گذاشتم تو تنگنا. از خودم متنفرم.
ولی میخوام که این آدم منفور، دوست داشته بشه. زیاد دوست داشته بشه.
*
گفت دلم برای صدای پر هیجانت وقتی برمیگشتی خونه و روزت رو با آب و تاب تعریف میکردی، تنگ شده. دلم برای خودت تنگ شده.
گفتم من هم دلم برای خودم تنگ شده.
فکر کردم من هم دلم برای خودم تنگ شده.
تعجب کردم که بعد از مدتها چیزی که گفتم و فکری کردم خیلی با هم متفاوت نیستند...
*
آشــــــــــــــــــــــوبم.
و آنچه باید در ابتدای دهه 20 زندگی میکردم، انگار امروز تازه تمنایش را دارم.
دیـــــــــــــــــــــــرم.
آشــــــــــــــــــــــوبم.
No comments:
Post a Comment