عجلهام تو "زندگی کردن" زیاده... اونقدر که همیشه من رو "عقب" نگه میداره...
نمیدونم تو خالی شدنم کمکی بهم میکنه یا نه...
روزی روزگاری میگفتم زندگی بعد از 25 سالگی بیمعنیه... دوباره دارم بهش فکر میکنم...
امروز، با شلوار کوتاه و باد و موسیقی تو شمپین راه میرفتم... دنیای آشنای کوچک و خاکستری زیبایی بود.
دستم به نوشتن نمیره....
به گمونم یه کم به خودم مرخصی بدم...
No comments:
Post a Comment