پیشنوشت: این پست رو از فردای تولدم نوشتم تا الان....
تولدم، و تجربه تمام این دوست داشتنها و دوست داشته شدنها... و حتی اتفاقهای بعدش... تجربه بینظیری بود و هست...
نمیدونم باید از کی و چی تشکر کنم... واسه این همه آدم خوب توی زندگیم...
سرشارم از یک حس عمیق... یک حسی که نمیتونم توصیفش کنم... سرشارم از شادی درون... که لبخند روی صورتم فقط بخشی از اون رو بازگو میکنه...
از حموم اومدم و موهام رو صاف میکردم... بی دلیل مشخص... فقط واسه لذت دیدن خودم در آینه... دیدن دختری که لبخند میزنه... دختری که هست... و بودنش دنیا رو قشنگ میکنه... دختری که دور و برش رو، دور یا نزدیک، آدمیزادهایی پر کردهاند که خوبند... خیلی خوبند... که دنیا با حضور اونها زیباتره...
فکر میکنم به بهزاد که رقصید... به فرشید که قراره در اجرای نوروز برقصه... به Yok که حامله است و Matt... به آکشیتا و آرپیت و وینای و مدان که بودنشون زندگیم رو خوشبو میکنه...
فکر میکنم به امید که چقدر من رو دوست داشت و چقدر دوست داشته شدن رو ازش یاد گرفتم... به کاوه که چقدر زندگی کردن رو بهم یاد داد... به فرشید که سطح توقعم رو بالا برد... به یاشار که همیشه شاد بودن رو توم نهادینه کرد... و به بهروز که باهاش کلی از زیباترین لحظههای زندگیم رو تجربه کردم...
فکر میکنم که هر فصلی تموم شدنی داره... اما یادگاری تک تکشون برام کلی ارزشمندند... فصلهای دیگه در راهند...........
و باز لبخند میزنم... لبخند میزنم...
و فکر میکنم حیف دسامبر امسال که این رو پست نکردم:
وقتی با همین دو و نیم دقیقه، کلی از خوبیهای دنیا رو یادم میاره و من رو به اوج میرسونه...
*
از اون روزی که اون "غذا"ی انار-دار رو درست کردم تا امروز، غذا به این افتضاحی درست نکرده بودم!!! به همون میزان که قیافهاش محشره، مزه مزخرفی داره!
نتیجهگیری اخلاقی: 1. تو غذایی که نمیدونین چیه، انار نریزید! 2. وقتی حال ندارید سوپ rich درست کنید، آرد توش خالی نکنین!!!
ها! یه چیز دیگه هم که 2 دسامبر 2010 تو فیسبوک نوشتم: "پیشنهاد: هیچ وقت روی پیتزا موز نذارید! خیلی مزخرف میشه!!!!!!"
*
بعضی چیزها به مرور زمان تبدیل به سم میشن... تو دوستشون داری، زیاد هم دوستشون داری... اما واسه سلامتت بده... هرچقدر هم که دوستشون داشته باشی...
و باز خواننده دوست داشتنی من... و روزهای سرد...
*
یکی دوباری خوندهام و شنیدهام زنها وقتی درگیر مشکل میشن تو زندگیشون، یه بلایی سر موهاشون میارن! رنگ میکنند، مدلش رو عوض میکنند، بخصوص کوتاه میکنند...
تو تولدم و بعدش که فرشید رو دیدم، به خودم گفتم... فرشید هم!
تو تولدم و بعدش که فرشید رو دیدم، به خودم گفتم... فرشید هم!
*
کتابهای انتشارات کاروان ارزونه!!! خریدنشون وسوسه انگیزه...
*
دچار بیسوادی زیاد کامپیوتری ام! نمیدونم لپتاپم بلوتوت داره یا نه. اگه آره، کجاست و چه جوری پیداش کنم... اگه نداره چه جوری داراش بکنم!!! رو صفحهاش یه چیزهایی مینویسه که احتمالاً مربوط به آنتی ویرووس ئه، اما هیچ ایدهای ندارم که چیند.... به گمونم دارم یه بلایی سر باطری لپتاپ نو هم میارم، اما نمیدونم دقیقاً مشکل چیه... مانیتور هم همینطور! میخوام بخرو و نو آیدیا که چیچی به کجاست و چی خوبه و چی بده و چی، چند میرزه... کلی فیلم میخوام ببینم... میخوام یه مانیتور درست و حسابی بخرم که وقتی قراره ترم دیگه من فائزه لم بدیم رو مبل و فیلم ببینیم، حالش رو ببریم...
این رو هم سحر تو فیسبوک گذاشته! رفت تو لیست...
این رو هم سحر تو فیسبوک گذاشته! رفت تو لیست...
The English patient-1996
هانا: اگه من یه شب برای دیدنت نیومدم چیکار میکنی؟*
کیپ: سعی میکنم منتظرت نباشم
هانا:آره اما اگه خیلی دیر شد و من نیومدم چی؟
کیپ:فکر میکنم حتماً یه دلیلی وجود داشته
هانا:نمیای که منو پیدا کنی؟، این منو مجبور میکنه که دیگه هیچ وقت نخوام بیام اینجا، من به خودم میگفتم اون همهی روز جستجو میکنه و شب که میرسه میخواد پیدا بشه
کیپ: من میخوام، میخوام که تو پیدام کنی، میخوام که پیدا بشم
.............
الماشی: هر شب من قلبم رو از جا میکنم، اما هر صبح دوباره همونجاست
صندلیم رو دوست دارم...
این رو نیز:
*
امسال یه سری تبریک ویژه تولد هم گرفتم... بعضیهاش برام خیلی خاص بودن! خاص دقیقاً به معنای خاص! نه لزوماً به معنای "خوب" یا "بد" یا "درست" و "غلط"...
این یکی از متن تبریکههاییه که گرفتم...
هدیه تولد من به شما یک عکس از مردی ست که به این جملهاش معروف شد که "به سراغ زنان که می روی شلاق را فراموش نکن!"
اما در جای دیگری نوشت: "زن کامل، زنیست که اگر کسی را دوست داشته باشد، زمین را به آسمان می دوزد. من این خدای عشق و شراب (دیونیزوس) را به خوبی می شناسم... اوه، چه حیوان درنده خو، خطرناک، موذی اما شیرین و مطبوعی است!"
و این هم تنها عکسی ست که نیچه با معشوقه اش لو آندره سالومه داره :) این آقایی که وسط ایستاده هم پل ره، دوست و رقیب عشقی نیچه است!
تولدتون مبارک و امیدوارم همیشه یک زن کامل بمانید ! :*
و یه تبریک دیگه، یک عکس. همین:
شناختی که آدمها ازم دارن.... عمیقاً برام جذابه... خیلی خیلی خیلی زیاد....
یا فکر کن کسی تو دنیا باشه که به تو بگه: "شما زیباترین لبخند خدا هستی"... خب آدم شاد میشه دیگه.... و من باز به قدرت کلمهها پی میبرم...
*
خیلی جا دارم... خیلی خیلی جا دارم که از زندگی یاد بگیرم...
که بتونم بشینم و از جریان زندگی لذت ببرم... آروم... با آرامش... بیاضطراب...
شاید فقط کمی با...
نه نه! همون! با آرامش...
شاید فقط کمی با...
نه نه! همون! با آرامش...
*
گاهی واقعاً دلم میخواست ویلن بلد بودم... یا پیانو... یا تنبور...
گاهی دلم میخواست بیشتر سهتار گوش میدادم... یا سنتور... یا تار... یا نی...
*
و فکر میکنم... از ایران که بیرون اومدم، عادت همیشه گردنبند یا دستبند داشتن رو ترک کردم... چرا؟! عادت رو میخوام به خودم برگردونم... من لایق زیباییام. حتی شده اون یک لحظه زیبا که دارم لباسهایم رو عوض میکنم و خودمم و آینه و یک گردنبند به دور گردن...
تجسم زیبایی در یک لحظه. تجسم لبخند... در همان لحظه.
*
امروز هادی صالحی اصفهانی دیدم... یک سری آدمیزاد جالب دیگه دیدم... آدمیزادی آمریکایی دیدم که شعر فارسی میخوند... لذت بردم... لذت بردم... لذت بردم... و باز فکر کردم چقدر چقدر زیاد در دنیا هست که بخوانم و بشنوم و ببینم...
واسه یک بازی کوتاه در یک نمایش تئاتر ثبت نام کردم... رقصهایم رو جدیتر میگیرم... طراحیهایم رو عمیقاً دوست دارم... توی ادبیات غرق شدهام... کنسرت میرم... و انگار هنوز آرام نیستم... زندگیم مواج نیست... عطش گوشها و چشمهایم سیریناپذیر شدهاند... از زندگی بیشتر بیشتر بیشتر میخواهم و بیشتر بیشتر بیشتر "نیست"!
جهان خاتون شوم یا ویسِ رامین... به چه کار آید؟
شاید به قول مژده: "آهنگ تند زندگی برای رقصیدن است، نه دویدن." و من نمیدانم... این روزها، زیاد نمیدانم...
و باز در گوشهایم فریاد میزند: "به چه کار آید"...
*
نگار مرتضوی نوشته:
میترسم که "دیگر ایرانی نباشم".
*
دلم میخواد شبانه با یک نفر در مه قدم بزنم.
روز به روز دانشگاه در چشمانم زیباتر میشود... و همقدمی در مههای شبانه کو...؟
آه.
تنهاییهای شبانه... پیاده روی ها و موسیقی در کوچه پسکوچههای اربانا شمپین... دارن زیادی برام خاص میشن... از این همه دنیای "خاص"، خسته ام...
و فراری نیست.
*
و فکر میکنم... از ایران که بیرون اومدم، عادت همیشه گردنبند یا دستبند داشتن رو ترک کردم... چرا؟! عادت رو میخوام به خودم برگردونم... من لایق زیباییام. حتی شده اون یک لحظه زیبا که دارم لباسهایم رو عوض میکنم و خودمم و آینه و یک گردنبند به دور گردن...
تجسم زیبایی در یک لحظه. تجسم لبخند... در همان لحظه.
*
امروز هادی صالحی اصفهانی دیدم... یک سری آدمیزاد جالب دیگه دیدم... آدمیزادی آمریکایی دیدم که شعر فارسی میخوند... لذت بردم... لذت بردم... لذت بردم... و باز فکر کردم چقدر چقدر زیاد در دنیا هست که بخوانم و بشنوم و ببینم...
واسه یک بازی کوتاه در یک نمایش تئاتر ثبت نام کردم... رقصهایم رو جدیتر میگیرم... طراحیهایم رو عمیقاً دوست دارم... توی ادبیات غرق شدهام... کنسرت میرم... و انگار هنوز آرام نیستم... زندگیم مواج نیست... عطش گوشها و چشمهایم سیریناپذیر شدهاند... از زندگی بیشتر بیشتر بیشتر میخواهم و بیشتر بیشتر بیشتر "نیست"!
جهان خاتون شوم یا ویسِ رامین... به چه کار آید؟
شاید به قول مژده: "آهنگ تند زندگی برای رقصیدن است، نه دویدن." و من نمیدانم... این روزها، زیاد نمیدانم...
و باز در گوشهایم فریاد میزند: "به چه کار آید"...
*
نگار مرتضوی نوشته:
جلسه داستان خوانى عباس معروفى... داستانش تموم شد... از تو جمعيت يكى پرسيد: اين تو ايران چاپ شده؟ يه لبخند محجوبانه اى زد: نه، ما كه ايرانى نيستيم......و ابراهیم نبوی داره میاد آمریکا... فکر کنم شیکاگو هم میاد... کاش میشد یک بار با این بشر میشستم تو کافه و قهوه میخوردم! یک بار، با کسی که نوشته و درک کرده که "از حوضه زبانی خودش دور شده"، از نزدیک حرف میزدم...
خيلى غم انگيز بود.
میترسم که "دیگر ایرانی نباشم".
*
دلم میخواد شبانه با یک نفر در مه قدم بزنم.
روز به روز دانشگاه در چشمانم زیباتر میشود... و همقدمی در مههای شبانه کو...؟
آه.
تنهاییهای شبانه... پیاده روی ها و موسیقی در کوچه پسکوچههای اربانا شمپین... دارن زیادی برام خاص میشن... از این همه دنیای "خاص"، خسته ام...
و فراری نیست.
No comments:
Post a Comment