نمیدونم اگه ویلن میزدم، دنیا همینطوری میموند؟
موهای این پسرک که چشمهاش برق میزنه برای نوشیدنی ای که باباش براش گرفته، همینطوری توی آفتاب عصر تابستونی برق میزد؟
لیوان آبم توی گرما همینطوری اشک میریخت؟ میتونستم قطره ها رو ببینم؟ حس کنم؟
نمیدونم اگه معماری نبود، رقاص میشدم؟
که اگه رقص شغلم بود، هنوز همیقدر از به آغوش کشیده شدن لذت میبردم؟
که خدا همینقدر بهم نزدیک بود؟
نمیدونم اگه معماری نبود، رقاص میشدم؟
که اگه رقص شغلم بود، هنوز همیقدر از به آغوش کشیده شدن لذت میبردم؟
که خدا همینقدر بهم نزدیک بود؟
نمیدونم که زندگی من، اگر نبود، چی بود؟!
دنیا آدمهایی رو میخواد مثل جاروبرقی! گاهی گرد و خاکش رو بگیرن....
فکر میکنم گاهی باید فیلتر اون جاروبرقی باشم... و این فیلتر رو گاهی باید انداخت دور...
گاهی فقط... نمیخوام باشم! همین!
حتی تو این نور زیبای عصر تابستانی...
دوستی دارم که مینویسه... زیبا هم مینویسه... بعضی نوشته هاش رو میگه: تن نوشته!
تننوشته... تنرقص...
ژانر من.....
عشقنوشته... با لبانی کوچک...
که وقتشه از خودم، از خود خودم، بیشتر بگم...
که میشدم:
گرمای دست یار در بر... ستاره بانوی استارباکس درخشان... چشمان من در نور غروب قهوهای روشن، براق... و بازوئانم... اگر دیگران چشمانشان دروغ نمیگن، من بازوهام اینطورند... که مورمور شدنم امان نمیدهد...
وه...
که میخوام عریان باشم... در میان هجومی از مه و دود...
No comments:
Post a Comment