گاهی فقط می خوای باشی. همین.
لبخند که خودش میاد، خیلی چیزهای دیگه رو هم نمی خوای و نمیان... جدی جدی نمیخوای!
بعد از تحریر نوشت: نُچ! دو خط نوشتن آرومم نمی کنه...
تنهایی برام سمه، حتی اگه چند ساعت باشه. میرم تو مالیخولیا... کار نمی کنم و فقط ته مونده خورجین خودم رو می خورم... مدتهاست که ذهنم کار می کنه، اما تنبل شده ام. ذهن بیچاره چیز جدیدی نداره که بهش فکر کنه... فکر کنم سه سالی می شه که تهی شدم. دوست دارم که فکر کنم، که مخم زنده بمونه، اما اسم آخرین کتابی که خوندهام یادم نمیاد... نه که نخونده باشم، حتماً خوندهام، نه؟ اما یادم نمیاد... بزرگترین دغدغهام اینه که دیگران رو نگران نکنم. بازیگر خوبی باشم... نباید برم رؤیا... نباید تنها باشم... تنهایی برام سمه!
بعد از تحریر نوشت: نُچ! دو خط نوشتن آرومم نمی کنه...
تنهایی برام سمه، حتی اگه چند ساعت باشه. میرم تو مالیخولیا... کار نمی کنم و فقط ته مونده خورجین خودم رو می خورم... مدتهاست که ذهنم کار می کنه، اما تنبل شده ام. ذهن بیچاره چیز جدیدی نداره که بهش فکر کنه... فکر کنم سه سالی می شه که تهی شدم. دوست دارم که فکر کنم، که مخم زنده بمونه، اما اسم آخرین کتابی که خوندهام یادم نمیاد... نه که نخونده باشم، حتماً خوندهام، نه؟ اما یادم نمیاد... بزرگترین دغدغهام اینه که دیگران رو نگران نکنم. بازیگر خوبی باشم... نباید برم رؤیا... نباید تنها باشم... تنهایی برام سمه!
No comments:
Post a Comment