گفتم جمع کنم برم خشمم رو سر علفزار هرز حیاط خونهام خالی کنم که لااقل آشغالها رو بشه برد بیرون، آماده باشه برای امشب که ایربیاندبی زیرزمین میاد... و کردم. دستهام و گردنم و حتی چشهام هم یه کم poison ivy خورد که پیش خودم میگفتم بهتر، لااقل خشمم نمود فیزیکی پیدا میکنه... و ادامه دادم. وقتی داشت تموم میشد، متوجه شدم که عشفهای از خانواده انگور، داره درختهام رو جلوی چشمم میکشه و من غافل... سروهای خوشگل درختچه ناز گوشه حیاطم...
خشم آدم رو بمب انرژی میکنه... با چنگ و دندون (بی دندون) و زیر بارون افتادم به جون عشقه... تا یکی. و ساعت بعد، خیس خیس بودم... کف حیاط به اندازه یه درخت پر از شاخههای عشقه بود... و بالاخره گوشهای از درخت گوشه حیاط نمایان شد... هنوز کار زیاد داره، اما من جنگ با عشقه رو جدی گرفتم...
معماری، عشقه منه.
No comments:
Post a Comment