Saturday, March 5, 2022

یک روز زندگی یک بایپولار ورکاهولیک

I saw war.

And then I [immediately] saw awareness...


(حالا خداییش به این چیزها هم اعتقادی ندارم. اما بازی های جالبیند و  دیروز خیلی به حالم میخورد...)

فکر کن عاشق کارت باشی. عاشق رشته ات. دَرسِت. محیطش... عاشق خلق کردن و طرح زدن و رنگ زدن و خلاق بودن و راه حل پیدا کردن برای پازل های شهری... و فکر کن شدید اهل رقابت باشی. که نه به صورت سمی، اما همیشه سعی کنی دختر گله باشی :)) اونی که بیشتر از همه کار میکنه. کیفیت کارش از همه بهتره... اونی که بیشتر از همه میدونه... همونی که مهربونه و حواسش به همه است و هم گوش خوبیه، هم سعی میکنه هرجا میتونه کمک کنه و چیزهایی که بلده رو هم یاد بده...

فکر کن همه اینها باشی. و بوووووم. بدون پیشزمینه، و گاهی هم با پیشزمینه، روانت میره به فنا. off-guard میشی... و تمام توانت برای ادامه دادن رو از دست میدی. تو این شرایط ذهنت هم درست کار نمیکنه. چه برسه که بخوای تصمیم "عاقلانه" بگیری. به خیال خودت میخوای damage control کنی. ظاهر رو حفظ میکنی. سعی میکنی غلیظتر لبخند بزنی. و با تمام وجود سعی میکنی تمرکز کنی و کارت رو ادامه بدی اما هرکار که بکنی، فایده نداره. نیستی. نمیتونی باشی. و تمرکزی هم نیست.

بدتر از همه؟ نشون میده. تابلوئه.

از خودت منزجر میشی که توان قایم کردن به هم ریختگی ات رو نداری. که نمیتونی کنترلش کنی. که مدام پیش میاد. و همه چیز بدتر میشه. خیلی بدتر.

یه ایمیل نصفه نیمه دروغ و غیر دروغ میزنی که مریضی. که میگرن داری. که نصفه روز دیگه میای. که تا آخر شب برمیگردی. پیش بینی های الکی، قول های غیرواقعی. مغزت برای تصمیم درست کار نمیکنه. اما اونها که نمیدونن. رو حرفت حساب میکنن. و بدقول میشی. و همه چیز بدتر میشه. خیلی خیلی بدتر.

تو عاشق کارتی. و خودت با دست خودت داری همه چیز رو به فنا میدی...

در یک سال اخیر، تصمیم گرفتم چیزی رو امتحان کنم که هنوز که هنوزه از بزرگترین ترسهامه. انگار بگیر ترس از ارتغاع داری و بری skydiving! نه چون دوست داری، چون برای آینده بهتره. آینده خودت.

برای آینده خودم بهتره، قبول. اما باعث نمیشه ترس و نگرانی زیادم از به اشتراک گذاشتن ذهنم و داستان زندگیم، با رئیسم (یا کلا با هرکسی. هر «دیگری»)، آسون شه. بخصوص وقتی این «دیگری»، روی زندگی حرفه ای من، روی عشق و علاقه اصلی زندگیم تأثیر مستقیم داره. بخصوص وقتی من چه بخوام و چه نخوام، بایپولار بودن و mental health issues رو ضعف میدونم! میدونم که نیست. اما ضعف میدونم!!! برای بقیه نه. برای بقیه قابل درکه، دست خودشون نیست. و کوچکترین بی احترامی و عدم درک توی ذهنم میمونه و من رو نسبت به اون آدم بی-درک، تلخ میکنه! (سر امثال همین چیزها با محسن نخواستم بمونم دیگه، نه؟) میفهمم که مثلا اگه کسی سرطان یا پارکینسون یا ام اس داره، خیلی طبیعیه که روی روند زندگی روزانه اش تأثیر بذاره... و هرچی که هست، ضعف نیست. چون داره میجنگه و قابل تقدیره حتی.

اما برای من ضعفه! برای من حتی سرطان هم ضعفه. چه برسه به یه بیماری خاموش و اعصاب خوردکن و غیر قابل پیشبینی مثل بایپولار. 

I hate this shit.

من نمیخوام، هیچی، در هیچ شرایطی اراده ام و زمانم رو برای تمرکز روی کار و علاقه ام، تخطئه کنه. وای به روزی که تخطئه گر، خودم باشم... جسم لعنتی خودم. مغز لعنتی خودم. و معمولا آدم منعطفی ام. برای شرایط مختلف کوتاه مدت و بلند مدت برنامه میریزم. اگه اینجوری شد، اونطور. اگه اون طوری شد، اینجور. انگار دنیا من رو گذاشته وسط و به دردناک ترین شیوه بهم میخنده. سهم من control-freak از دنیا، غیرقابل پیشبینی ترین بیماریه! الان خوبی. و سی ثانیه دیگه نیستی!!! منعطف ترین آدم دنیا هم که باشی، کم میاری دیگه... برای چی برنامه ریزی کنی، برای احتمالات؟ برای شایدها؟ حتی اگه جواب برای اینها «بله» باشه، توان برنامه ریزی برای مجهولات مرز داره... یا حداقل من توان و سواد بیشتر از این رو ندارم. برای وقتی که ذهنت کار نمیکنه، برنامه ریزی منطقی کردن، بیهوده است. انگار بگیر خلبان یه هواپیمایی و یهو برق کل سیستم کنترل میره. بدون هیچ باطری پشتیبان و بدون هیچ هشدار. و جلوی چشمت، خودت و تمام سرنشین توی جسم بدون انرژی هواپیما گیر کرده اید و با سر دارین سقوط میکنین. در اون لحظه، همه پیشبینی ها و برنامه ریزی ها، در بهترین حالت خنده دار به نظر میان. اگه توان خنده داشته باشی. Damage control از نوع حفظ ظاهر، وقتی داری رسما و عملا و به وضوح سقوط میکنی، احمقانه است حتی. تو مایه های درگیر شدن با کروات و صاف کردنش، وسط سقوط... تو شرایط اینجوری، احتمالا بهترین برنامه ریزی، مسلط بودن برای استفاده از چتر نجاته و بس...

اما توی بیماری های روحی، اون هم حتی یه سطحی از آگاهی، تسلط، و تفکر منطقی لازم داره که لزوما وجود نداره...

خلاصه که در سال گذشته دوبار تصمیم گرفتم این مسیر عجیب غریب رو با رئیس هام به اشتراک بذارم!!! یک بار با جان، بعد از تقریبا یک هفته غیب شدن و suicidal بودن و وقتی که حسابی گیج و عصبانی شده بود. و قطعا نگران. و اینبار هم با مایک. به این نتیجه رسیده ام که لااقل وقتی طرف تا یه حدی بدونه چه اتفاقی داره میفته، کمتر گیج میشه. احتمالا کمتر هم روم حساب میکنه. And I hate it. توی ذهن خودم، رسما دارم بهشون میگم قابل اعتماد نیستم، چون قابل پیشبینی نیستم!!! حتی فکر کردن به این جمله هم شدیدا غمگینم میکنه. من کارم رو دوست دارم. میخوام پیشرفت کنم. میخوام مسئولیتهام بیشتر شه... بعد خود لعنتی ام برم بگم «بهم اعتماد کنین، فقط بدونین که یه وقتهایی بدون پیشبینی قبلی، من مجبورم برم تو غار»؟؟؟؟

تو به من بگو. به کسی که بدون پیشبینی، گهگاهی بینایی اش رو از دست میده، حتی فقط دو ثانیه، گواهینامه میدن؟ این چیزیه که من فکر میکنم درباره بایپولار!!! این نوع ضعفیه که من میبینم 😞 حتما راه حل داره. راه پشتیبانی. کمک خلبان، کمک راننده. باطری پشیبان برای شرایط اضطراری... چیزی، کسی... اما هرچی که هست. من هنوز راهش رو بلد نیستم. دارم سعی میکنم که پیدا کنم و یاد بگیرم. امروز از دیروز بهترم. دیروز از سه سال پیش خیلی بهتر بودم. اما همچنان راه دارم که یاد بگیرم. چقدر؟ نمیدونم. تا کی؟ نمیدونم.

با این وجود، گفتنش و به اشتراک گذاشتنش بهتر از نذاشتنشه... تجربه هام از قایم کردن، به مراتب بدتر و دردناکتر بودن و هستن...

دیروز اینطوری شد: پنج شنبه هفت صبح ایمیل زدم به مایک و برندون و گریسون که مریضم و نمیام. باحاله (از نوع غمگین). این ایمیل های اینجوری، روزهای اول جواب feel better و الهی بگردم و اینها دارن... بعد از شش ماه، مثل الان، کلا دیگه جوابی در کار نیست... بلافاصه بعد از اون هم، یه ایمیل زدم به مایک که جمعه حرف بزنیم؟ (از نوع قول و قرارهای غیرواقعی: حالا کی گفته من تا جمعه خوب میشم؟ شانس آوردم که تونستم جمع کنم خودم رو). مایک چند ساعت بعد گفت ۹:۳۰؟ و گفتم آره. (و اینجا شانس آوردم که دیگه مایک رو میشناسم. و گرنه خود این مسیج ها و ایمیل های تک کلمه ای، به تنهایی من رو به فنا میدن. تو ذهنم، بخصوص اگه به فنای افسردگی باشم، [که پنج شنبه بودم]، راحت میرم تا قعر چاه اینکه اینها اینقدر از من شاکی هستن که حتی ارزش جواب ندارم. عصبانیند و میخوان اخراجم کنن!) دیگه بقیه روز به گریه گذشت و دلهره های زیاد و مدام که نکنه ایمیلی چیزی اومده باشه و من جواب ندادم... خلاصه توی تلاطم وحشت و دلهره و غم... تا کم بیارم، مثل جسد بخوابم. زیاد. بعد دوباره وحشتزده بپرم، تمام انرژی ام رو توی تلاطم بگذرونم، کم بیارم، ببرم، بخوابم، و حلقه از نو...

جمعه صبح زود پاشدم. حالم بهتر بود. از نوع اینکه مغزم متعادل تر بود و میتونست منطقی تر دنیا رو ببینه. صبحونه درست کردم (که وقتی خونه ام، کم میکنم)، چون نمیخواستم موقع حرف زدن با مایک، گشنگی هم به دردهام اضافه شه. یه چای خوب درست کردم و گذاشتم جلوم و نشستم یه لیست منظم از حرفهایی که میخوام به مایک بزنم نوشتم. برای یه آدم بایپولار درگیر ADHD لیست داشتن کلا حیاتیه! چه برسه به شرایطی مثل این. برنامه ام این بود که آستین کوتاه پوشیده باشم و چون توی خونه bra نمیپوشم، و خب معمولا خنک هم هست، یه ژاکت بپوشم روش. همین کار رو هم کردم. موقع نوشتن، و صرفا با نوشتن و فکر کردن به حرفهام، عرق کردنم شروع شد. نشونه خوبی نیست. سریع ژاکت رو درآوردم، رفتم bra پوشیدم. برگشتم، لیست رو تموم کردم و سیستم مغز رو فرستادم autopilot!!! کوچکترین فکر کردن اضافه، میتونست همه چیز رو خراب کنه! بخصوص که همین الانش هم صرفا با نوشتن و فکر کردن به این گفتگو، نشونه های حمله عصبی شروع شده بود: ضربان بالا، نفس تنگی، و عرق کردن سنگین... جلسه نه صبح رو نیمه متمرکز رد کردم... اما خب لااقل نفسم و ضربانم برگشت به نرمال... بعد جلسه، دیدم لینک تقویم برای ۹:۳۰ نداریم. و معطلش نکردم. هرثانیه کشش میدادم، احتمال اینکه بزنم زیر همه چیز، یا حمله عصبی بگیرم، بیشتر میشد. درجا بهش زنگ زدم. گفت داشتم لینک تقویم میفرستادم همین الان. یه خنده عصبی کردم که میخوای بریم اونطرف؟ اوکی بود با همین. دوربینش اول خاموش بود. من که همیشه دوربین خاموش میرم، روشن بودم! هنوز نمیدونم خوب بود یا بد. خوب بود چون facial expressions نمیدیدم، بد بود چون facial expressions نمیدیدم. پریدم سر اصل مطلب و رو به صفحه سیاه گفتم من بایپولارم! در حد بیمارستان و اینها... و چیزهای زیادی trigger میکنه که خیلی هاش رو نمیدونم و بعضی هاش رو میدونم. مثل بین جمعیت بودم. و جمعیت یعنی ۱۰ نفر به بالا! 😅 وسطهاش دوربین رو روشن کرد... این آدم، آدم عدد و رقمه. گفتم قبل از پندمیک، ماهی یکی دو روز «مریض» میشدم. از وقتی از خونه کار میکنیم، شده فصلی یکی دو روز... گفتم همیشه سعی کردم جبران کنم. که میدونم رو کارم تأثیر میذاره، اما اگه مثلا دو روز اینطرف نیستم، توی دو هفته آینده اش به اندازه دو روز یا بیشتر عین خر باری جبران میکنم! 😅 گفتم سعی کرده ام روی پرفورمنس کلی ام تأثیر نذاره... همه اینها رو داشتم سیستم autopilot میگفتم. مغز تعطیل. از اینجا به بعد اما، اون شروع کرد به حرف زدن و مجبور بودم گوش کنم. مغز رو فعال کردم. و چقدر چقدر چقدرررر هم که خوب درک کرد و برخورد کرد... با اینحال، من تمام بدنم گر گرفته بود... شدیدا عصبی بودم و تمام بدنم خیس عرق بود. گوشهام، چشمهام، لامسه ام کار میکردن. اما هیچ دیتای به درد بخوری به مغز نمیفرستادن... یعنی میفرستادن. اما مغز تقریبا کامل داشت فلج میشد. فقط رکورد میکرد، تا بعد پروسس کنه... Response هام فقط در حدی بود که بتونم جواب بعضی سؤال هاش رو هم بدم  فقط در سطح بمونم و گفتگو رو ادامه بدم... آروم آروم نفسم هم بالا نمیومد. 

لازم داشت بره سراغ جلسه بعدی. و بعد از حدود بیست دقیقه گفتگو، قطع کردیم.

و من یکی از شدیدترین پنیک اتک های زندگیم رو تجربه کردم.

نفسم بالا نمیومد، شدیدا سرفه میکردم. تمام بدنم خیس بود. (فکر میکنم) تمام ماهیچه های بدنم گرفته بود، در عین حال به شدت ضعیف شده بودن. ضربان قلبم چسبیده بود به سقف. نیاز داشتم راه برم تا یادم بمونه زنده ام و قرار نیست بمیرم. (آدم رسما فکر میکنه الانه که بمیره. صرفا اینقدر «تمرین» کرده ام، از نوع همون آمادگی برای چتر نجات، که ته ذهنم یه کورسویی یادآوری میکرد که این پنیک اتک ئه و قرار نیست بمیری). دیوانه وار عرض خونه رو راه میرفتم، سرفه میکردم، و حمله های شدید گریه داشتم... وسط همه این عرصات، زنگ زدم مامان! در اون لحظه فقط میدونستم نباید تنها باشم و احتمالا مامان نزدیک ترین آدم بود از نظر فیزیکی. دیگه مخم فقط تا همینجا میرسید! و اینکه میدونستم احتمالا نمیمیرم هر چند مطمئنم که دارم میمیرم :)) همینقدر مغشوش، همینقدر آشفته. مخم به این نمیرسید که زنگ زدن به مامان این caveat رو داره که اساسا بلد نیست پنیک اتک رو چه جوری مدیریت کنه و اینکه به احتمال زیاد خوابه! :)) که هردو هم بود. هم خواب بود، هم وحشتزده، وسط سرفه ها و نفس تنگی ها و گریه های من مدام میپرسید چی شده. گفتم هیچی. باز پرسید. گفتم بابا چیز خوبی شده. فقط بیا. پرسید چی بپوشم؟!!!! بعدا کلی به این سؤال آخرش خندیدیم! چی بپوشم؟؟؟ واقعا؟؟؟ اون هم نه هیچکسی! مامان من! :))

تا برسه، حالم بهتر شده بود. حداقل سرفه ها تا حد خوبی کمتر شده بود. شدت و frequency حمله های گریه هم همینطور. نفسم کمتر، اما همچنان میگرفت. میگیره. بدتر از همه اما ضربان قلبم بود. تا بعد از ظهر ضربان قلبم به شدت بالا بود. و قفسه سینه ام، هنوز بعد از تقریبا یک روز تمام درد میکنه و ناراحته. اما با این حال خیلی خیلی بهترم. مثل فردای انفجار یه آتشفشان میمونه! سوزوند و رفت، اما تو این مورد خاص، تنش های زیرزمین رو بالا آورد. برای بهتر شدن، فکر کنم حرف زدن با یه آدم واقعی، اون راه رفتنهای پیوسته (فعالیت فیزیکی)، نفس های عمیق، و بلند حرف زدن و تکرار با خودم که «میگذره و میگذره و اوکیه و میگذره...» کمک کرد... باعث شد توی دنیای واقعی بمونم و از هم نپاشم... مامان که اومد، روی شونه اش گریه کردم. بعد کمی حرف زدیم، کمی هم خندیدیم. تازه یادم اومد که مایک چقدر خوب برخورد کرد. چقدر من رو فهمید. و اشاره مستقیمش به نقاشی هام که اون لحظه توی مغزم صرفا داشت record میشد، ولی تازه داشتم پروسس میکردم، چقدر خوب بود. و چقدددددر قدردان بودم. هستم. و بهتر بودم. خیلی بهتر...


خب دیگه. وقتشه برگردم سر پروژه ای که دو روزه بهش دست نزدم!

-شنبه و یکشنبه خود رو چگونه گذراندید؟
- با قلبی دردناک، به کار! بهترین کار! با لبخند


No comments:

Post a Comment