رستوران بودیم بعد از یه روز پر از بالا و پایین. پر از موج احساسات چپ و راست. بعد از نیمه شب. خسته و شلوغ... پیشخدمت کارش رو درست انجام نمیداد. غذا رو درست نیاورد، نوشیدنی ها رو کلا نیاورد. یکی از غذاها رو فراموش کرد... که یهو هیولا آزاد شد.
نعره زدم. سز پیشخدمت. رستوران ساکت شد. زمین و آسمون چرخید. هیولا رم کرده بود. نگاه ها اشنا بود. پر از ترس و انزجار و حتی غرور. نگاه ها آشنا بود.
هیولا رو افسار زدم و پرت کردم گوشه تاریکش...
اما هیولا عیان شده بود. بعضی چیزها، هیچوقت نباید عیان بشه... بعضی شیشه ها، هیچوقت نباید بشکنه...
پینوشت: برای اولین بار نگاهی رو دیدم که وقتی کسی حرف نژادپرستانه میزنه، بهش اونطور اون نگاه میشه. فلج کننده بود. من نژادپرست نبودم و نیستم. اما طرفم سیاه پوست بود. و از میان یه حمع تقریبا سفید، سرش فریاد کشیده بودم. جوابم، نگاهی بود که به یه نژادپرست میشه...
پال گفت اگه کسی چیزی گفت، بگو میدونی اسم من چیه؟ همون. اصل جنس.
همه خندیدند. من هم...
No comments:
Post a Comment