این قرار بسیار مزخرفیه با خودم. جدی. شبها کلی ذهن و انرژی میذارم که "حالا که چی"... و معمولا از خستگی پس میفتم. صبح یادم میاد که به قرارم به خودم عمل نکردم و علاوه بر اون، چیز مفیدی هم یادم نیومده...
پریشب اما یکی تو ذهنم اومد که خوب بود: سر به سر زنی که تا جهنم رفته و برگشته، نذارید. لبخند میزنه و خیلی خونسرد، با لبخند، میکشه.
حالا من هم همونم... چندباری تا جهنم رفتم و برگشتم. لبخند میزنم و میکشم.
هر چند امشب این رو نخواستم بگم. خواستم بیام بنویسم که بلدم خودم رو جای دیگران بذارم و دنیا رو از زاویه دید اونها ببینم... مهم نیست که شوخی شوخی جدی میگیرم و ویران میکنم خودم رو، "از رنجی که میبریم"... مهم اینه که بلدم با زبان طرف مقابلم، باهاش گفتگو کنم. حتی اگه بی انصاف باشم و اسمش رو بذارم manipulation.
No comments:
Post a Comment