هفت ساله که مینویسم...
خود نوشتن که نه، خیلی بیشتره... ولی هفت ساله که بلاگ مینویسم... یک جور عدد مقدس فرض کن. یک جور دوره هفت ساله اول یک زندگی، -گیرم مجازی- که سر اومده و داره وارد دوران بلوغش میشه... دوران شکفتنش لابد...
توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا...
توی دو سه هفته گذشته تقریبا نشده که سه شب پشت سر هم سر روی یک بالش بذارم... خونه خودم... خونه مینا و یاشار... خونه پراتیک... خونه بهزاد...دیسی... پیتزبورگ دوباره... نیویورک... پیتزبورگ دوباره... فیلادلفیا... پرینستون... دوباره پیتزبورگ... دوباره دیسی... و میدونم این لیست ادامه هم خواهد داشت... کولهبهدوشم.. یک کولهبهدوش حرفهای... یک کولهبهدوش خسته... یک کولهبهدوش که شعارش همیشه این بوده: "خسته اما با لبخند"... خستهام و با لبخند... هرچند ایمانم به شعار خودم داره کم میشه... خیلی کم...
توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا...
موبایلم لرزید. این روزها موبایلم رو زیاد چک میکنم. ایمیلهام رو... به دنبال یه خبر خوب... یه خبر خوب که نمیاد. که قرار نیست بیاد. به جاش کلی موبایلم میلرزه و قبض میاد! از قبض تلفن و رسید خریدهام بگیر تا براوردهای آنچنانی برای اسباب کشی از ایلینوی به شرق... اگه گذارم بیفته به شرق... موبایلم میلرزه و میدونم باید حساب کتاب کنم.. دو دو تا چهارتا کنم... فلان پولی که میاد رو با فلان پولی که خرج میشه یر به یر کنم و ادامه بدم تا رسیدن خبر خوب... با لبخند...
از وقتی اومدم آمریکا بیشتر و بیشتر دودوتاچهارتا میکنم... فرهنگِ اینجاست انگار... آدم رو درگیر دو قرون و سه هزار میکنه! خنده دار هم هست... همیشه بدهکاری... با لیخند...
یادم میاد اولین چک حقوقم ایران رو که گرفتم -صحنه بامزهای هم بود... از خاکزند گرفتمش...- مثل اینکه یه تیکه رخت چرک گرفته باشم آوردمش خونه! نمیدونستم باید چیکارش کنم... حدس میزدم که برم همش رو کتاب بخرم... همین کار رو هم کردم... به رسم هر سال، با پولهای عیدیام و پول بیشتری که از مامان گرفتم روی هم گذاشتم و نمایشگاه کتاب همش رو خرج ورقهای کاغذ کردم... بلعیدمشون... بعضیهاشون رو هنوز نشخوار میکنم...
اینجا اولین حقوقم رو میدونستم باید چیکار کنم. باید کردیت کارد هام رو پس میدادم...
توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا...
موبایلم لرزید... موبایلم گفت، امروز، یکشنبه، سالگرد بلاگنویسی منه. لبخند زدم. قبض نیود. چشمهام توی پنج دقیقه پر از اشک بود... یک زندگی از پیش چشمهام گذشت...
هفت ساله که مینویسم...
خیلی وقتها -و این روزها بیشتر- احساس بیفایده بودن میکنم... احساس تلف کردن عمر و هزینه و انرژی... تلف کردن و ناامید کردن امید دیگران و بیشتر از همه خودم... احساس هیچی نبودن و هیچی نشدن... هیچی بودن. هیچ. مطلقا هیچ... احساس وحشتناک سرافکندگی... بیشتر از همه برای خودم... احساس حسادت... بدون اینکه بدونم به چی و به کی... به لطف عزیزانم این احساس تو مواقعی که بیشتر از همیشه نیاز دارم اعتماد به نفس داشته باشم، تشدید هم میشه... احساس بد ناامیدی... کتفم درد میگیره و سکوت میکنم... لبخندم غلیظتر میشه و از درون خالی و خالی تر میشم...
موبایلم لرزید و گفت که هفت ساله مینویسم...
دیگه نمیدونستم لبخندم برای چیه... چند روز گذشته به همون میزان که لبخند میزنم و چرت و پرت میگم و میخندم، عصبی و تنها و ترسیدهام! "ترسیده"! بهترین کلمه است برای توصیف الان خودم... ترسیده ام. از آینده. از حال و گذشته... از اینکه دنبال آرزوهایم و اونچه که فکر میکردم برای خودم درسته رفتهام... نه اون که فکر میکردند برایم درسته...
از اینکه چندین بار فائزه توی گوشم بگه "من اون دوران که دنبال همه چی میرفتم رو مدتهاست پشت سر گذاشتهام... خیلی وقته بزرگ شدهام..." و من باز فکر کنم معماری جای خود و موسیقی و رقص و رادیو و نوشتن و عکاسی و بقیه -همۀ بقیه- جای خود! از اینکه بابا همیشه از بخش قابل توجهی از زندگیم ناراضی باشه و فکر کنه که عمرم رو تلف کردم و من ته دلم به اندازه دنیا دنیا بترسم و بعد هر جملهاش تا حداقل دو هفته برم توی کما و ولی تهش باز هم فکر کنم که نه... راه درست خیلی هم دور نیست... باید رفت دنبال اونچه که بهش باور دارم و هرچقدر هم که "جدی" من با "جدی" بابا فرق کنه، اما اگه خودم رو جدی بگیرم، دیر یا زود میرسم به اونکه باید... انگار بگیر یه ماراتونه که تهش حتما باید برسی جایی لابد... از اینکه بهزاد گاهی با خنده، گاهی با عصبانیت، گاهی با تعجب از وراجیها و دیوانگیهای "بیفکر" من شکایت کنه و من باز فکر کنم باید گفت... باید ریخت بیرون... باید دیوانه بود... از اینکه مامان از خودخواهیهای من آزار ببینه و من ته دلم رنج ببرم که آزارش میدم اما هنوز ثابت قدم بمونم که باید گاهی خودخواه بود و برام مسلم باشه که نباید برای دیگران زندگی کرد... نباید! به هر قیمتی...
ولی واقعا به هر قیمتی؟
هر قیمتی؟
امروز برام این شعر ایمیل اومد:
To be what they want
Is to win a battle
To be who you are
Is to win a war
Is to win a battle
To be who you are
Is to win a war
فکر میکنم نمیتونه اتفاقی باشه... نه نه... نمیتونه... من برای این "خود بودن" کم هزینه ندادهام...
توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا... و من دست کشیدم روی کیفم تا از حضور دوربینم مطمئن شم... من یک معمارم که فرایند خونه دیدن برای خرید یا اجاره رو دوست داره و حتی اگه عکاسی نکنه، دوربینش، نه! دوربینهاش، همیشه همراهشه... من یک معمار عکاسم... گرمتر شدم...
توی راه هتل بودیم... از خونه خاله لیلا...
و من فکر میکردم که من یک معمارم که عاشق تاریخ و مردم شناسی و جامعه شناسی ئه و عاشق مشاهده و تحقیق در این زمینهها. عکاسی میکنه. مدل عکاسی میشه. توی سه تا بلاگ مینویسه. روی چندین بلاگ و مطلب دیگه نظارت داره. روی دوتا کتاب و چندتا مقاله برای چاپ کار میکنه. آواز میخونه. میخواد ساز یاد بگیره. دنیای آدمیزادها رو دید میزنه و بررسی میکنه. گوش بدی نیست. گاهی سنگ صبور خوبیه حتی... یک عالمه ایده برای ساخت خرت و پرت و پروژه های DIY داره. میرقصه. میخواد بره کلاس رقص.احتمالا باله و سوئینگ. طراحی میکنه ودلش میخواد نقاشی رو دوباره از سر بگیره. هر خونه ای که میبینه رو توی خیالش دیوارهاش رو جابهجا میکنه تا بشه اون که باید باشه... روانشناسی زیااااد میخونه. چرت و پرت میگه و آدمها رو میخندونه و به شادی جمعی اعتقاد داره. رادیوی شخصی خودش رو داره. کتاب و شعر میخونه. روابط اجتماعی گستردهای داره و مهمتر از همه، آدمیزاد خوبیه... جدی! آدمیزاد خوبیام...
و به خودش زیاد شک میکنه...
شک میکنه که باید باشه یا نه. باید این آدمیزاد شترگاوپلنگ باشه یا نه...که شاید باید شتر و گاو و پلنگ رو بکشه. از بین ببره. و فقط نگار بمونه و خودش... و معماری شاید...
و بعد سؤال رو عوض میکنه و تبدیلش میکنه به جمله خبری: باید باشه. نگار باید یک آدم چند بعدی باشه. و تواناییهاش رو به کار بگیره...
منطقی نیست. عجیب هم هست. حتی به نظر شدنی هم نمیاد. اما هست. وجود داره... و این پدیده چندسالی هست که زنده است و داره به زندگی نامتعارف و کندش ادامه میده...درکش آسون نیست... باید برام درک نشدنش و تنهاییش و سرکوب شدنش قابل درک باشه... ولی آسونتر از کشتن شتر و گاو و پلنگ ئه...آسونتر از کشتن یه آدمیزاده...
نگار/ماتیلدا باید بتونه ذهنش و دستهاش و پاهاش رو تا جون داره به کار بگیره... و گرنه ته دلش خوشحال نیست... دنیا آدم منطقی و "تککار" و متمرکز زیاد داره... همونهان که دنیا رو پیش میبرن... درسته! قبول دارم... اما بذار چندتایی هم شترگاوپلنگ داشته باشه... حتی دنیا هم بدون شترگاوپلنگهایی مثل من، کمتر لبخند میزنه...
و راستش رو بخوای، حالا عالی هم که نباشم، توی اکثر کارهام متوسط و خوبم...
هفت ساله که مینویسم...
روزهای تلخم بیشتر و بیشتر میشه... اما بعد، به قول مامان فقط خودمم و خودم که میتونم خودم رو زنده نگه دارم... که خودم رو از منجلاب غرق شدن بکشم بیرون... غلبه بر افسردگی و ترس من راهی جز خودم و خودم نداره...
خسته اما با لبخند...
یاد کتاب آبی ونگوگ (افسردگی ونگوگ) میافتم که تا نیمه خوندمش و چون پول نداشتم، گذاشتمش توی کتابفروشی و اومدم بیرون...
من میتونم.
و وقتی که پول داشتم، این کتاب رو هم میگیرم و میخونم... حس خوبیه که آدمیزاد بدونه شترگاوپلنگهای دیگهای هم توی دنیا بودن که به خودشون و دنیا شک کردن... که افسردگیشون عود میکرده... که تو اوج خستگیهاشون به کشتن شتر و گاو و پلنگ بیشتر و بیشتر فکر کردن... که حق داشتن... که گناه داشتن...
هفت ساله که مینویسم...
و اینجا و اونجا، گاهی گداری، آدمهایی پیدا میشن که درست همون موقع که چاقو برمیدارم تا شاخههای اضافی رو ببرم، نه تنها توی سر شترگاوپلنگ نمیزنن، بلکه یکی شتر، یکی دیگه گاو، اون یک خروس و این یکی گرگ نگار رو تحویل هم میگیرن... انگار مچم رو قبل از جنایت میگیرن... دمشون گرم...
دمشون خیلی گرم...
اون شاخهها، اضافی نیستند... شاهرگند...
دمشون گرم...
تو يه شترگاوپلنگ خوب و باهوشي. دنيا بدون نگار چند بعدي يه چيزي كم داره. خودت رو نبر... بذار رقص و موسيقي و جامعه شناسي و معماري و نويسندگي و آشپزي و نقاشي و راديو و وبلاگ نويسي مثل آب از چشمه ي درونت تراوش كنه. تو همه ي اين ها هستي تو همه شون استعداد داري و همشون رو خوب انجام مي دي. تو فرزند خلف عمر خيام رياضي دان و شاعر و موسيقي دان و ستاره شناسي. آدم هاي تك بعدي روح ندارن. ماشين هستن. تو روح داري. تو سرشار از زندگي هستي و به خاطر همينه كه اينقدر علاقه و فعاليت از تو فوران مي كنه. جلوي فوران خلاقيتت رو نگير. بذار همه شون فوران كنن. بذار همه شون بدرخشن. و در عين حال يكم هم خوشبين باش. و پيگير. بالاخره خبر خوب مي رسه. دير و زود داره ولي بالاخره مي رسه. خونه به دوشي تموم مي شه. خونه خودت رو مي گيري با آشپزخونه ي دلخواهت و زير زمين و كمد. كار خودت رو مي گيري. و خوشحال خوهاي بود. تو اينقدر قوي هستي و استعداد داري كه به دست آوردن اين ها برات هيچ كاري نداره. فقط منتظر باش اميدوار باش و يه مقدار تمركزت رو بيشتر كن و راندمان كارهاتو بالاتر ببر.
ReplyDeleteتو آدم خوبي هستي. تو حيفي كه ناراحت باشي غصه دار باشي
به خدا حيفي
گرگ تو، حتی گرگ تو مثل روح میمونه توی یه کالبد پوسیده و محکوم به زوال و پستی...فکر تو،احساس،تجربه، و صداقت تو برای جامعه ی نه چندان کوچک، شاهرگ های حیات و حقیقتن.
ReplyDeleteما روی مرزها راه میریم،مرز بین بلوغ و پستی، روح تو طنابیه که چلوی سقوط رو می گیره...مسلماٌ نمیشه همه رو نجات داد، اما وجود این طناب واسه هرکسی که نمی خواد سقوط کنه مهم و حیاتیه...
یه روز، بعد از مدت ها بی جواب موندن این سوال،خدا خودم رو شناختم...و به این نتیجه رسیدم که خدا نیروی حرکت و جیات،مهم نیست به کدوم جهت و چرا،مهم حرکته...دنیا خودش این حرکتارو منظم می کنه و هدایت می کنه...
تو به خدای درونت نزدیکی و با نوشتن، خلق کردن، یاد دادن، رقصیدن،تلاش کردن...بیشتر و بیشتر رشد می کنی و به شیوه و اندازه ی خودت دنیا رو جای بهتری میکنی...
جنگل زیباست،نه صرفاٌ به خاطر درخت های بلندش،به خاطر تنوع جالب و در هم تنیده ش...درخت تو،شایدم خیلی بلند نشه، اما خیلی پر شاخ و برگ و پر سایه ست...با ریشه های خیلی قوی که توی قلب آدم ها می کاری...
طبیعیه که راضی نباشی، هیچکس هیچوقت از خودش کاملاٌ راضی نیست! اما فکر کنم درست ترش اینجوره که واسه نبودن هات ناراضی باشی، نه بودن ها، نه خوب بودن هات!
درسته که خوندن نوشته ی سفید روی زمینه ی سیاه باعث میشه تا دقایقی بیناییمو از دست بدم ولی خوندم
ReplyDeleteچون آدمیزاد خوبی هستی
نشست به دل چیزایی که نوشتی
تولد نوشتنت مبارک
همین ناراضی بودن ها باعث میشه بری جلو. مگه نه؟
مبارکه
ReplyDelete토토사이트 https://twitter.com/totobobbi Interesting and interesting information can be found on this topic here profile worth to see it. 토토사이트
ReplyDelete