"کجا داری میری آخه؟ :-( دل من تنگ بشه چی؟ تنهایی نتونم به آرزوهام برسم چی؟ انگشتات چی؟ حرفهای فلسفیمون چی؟ پیادهرویامون چی؟ من چی؟"
"برای یأس فلسفی، برای شور و هیجان، برای انرژی، برای خستگی دلم تنگ میشه"
"امیدوارم همیشه همینطور با اراده و قوی به موفقیتات ادامه بدی بیبی"
"چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی، که روز واقعه پیش نگار خود باشم"
"دلم برات تنگ میشه"
آغوشهای مریم... طلبی که چهار سال و نیمه برای گرفتنش لحظهشماری میکنم...
آیلا تو ذهنش شلوغ میکرد که "اینقدر شلوغ نکن ببینم کی هستی تو"... احمد صالحی دوشنبه اربعین داشته و سینه میزده که "طبیبیان اومده و من رو نیومد ببینه بیمعرفت" نفس نفس میزد و امون نمیداد حرف بزنم... سحر صدای من رو رفت تا آخرش: نگار؟!... سالومه و نشناختنش و سکوتش و باورنکردنش... مریم، نازنین مریم، گیج شدنش، باور نکردنش: "بپکــــــــــــــــــــی طبیبیان"... این روزهای خوبم با سروش و پویان و ساحل... این روزهای گرمم با محمد... کاوه. بغل کردن کاوه بعد از چهارسال و نیم. بغل کردن آدمی که از درون و بیرون تغییر کرده و تو فرض میکنی میشناسیش... کاش لااقل دستهام بوی قدیم رو میگرفتند... سکوت و بهت مردمی و صندلی جلو کشیدنش که "بشین"... سکوت و ذوق فیضی: "بیـــــــــــــــــــــــا تو"... پیر شدن غیرقابل باور حسینی... ذوق و شادی صدای ترکاشوند... چایی ویژه با هل آقای رنجبر... اتاقم و یادگارهاش... و یادگارهایی که پاک شده و سکوت میکنم برای این پاک شدنها... هجم زیاد سکوتم... این سکوت لعنتی...
انگار فیضی بهتر از همه من رو شناخته. میشناخته: "چهار سال و نیم زیاده. بخصوص برای تو زیاده."
راست گفت. راست میگه....
فکر کنم میدونم چرا اینجا نیستم. اما نمیدونم چرا اونجام.
انگار بگیر که یکهو چشمم باز شده باشه...
"برای یأس فلسفی، برای شور و هیجان، برای انرژی، برای خستگی دلم تنگ میشه"
"امیدوارم همیشه همینطور با اراده و قوی به موفقیتات ادامه بدی بیبی"
"چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی، که روز واقعه پیش نگار خود باشم"
"دلم برات تنگ میشه"
آغوشهای مریم... طلبی که چهار سال و نیمه برای گرفتنش لحظهشماری میکنم...
آیلا تو ذهنش شلوغ میکرد که "اینقدر شلوغ نکن ببینم کی هستی تو"... احمد صالحی دوشنبه اربعین داشته و سینه میزده که "طبیبیان اومده و من رو نیومد ببینه بیمعرفت" نفس نفس میزد و امون نمیداد حرف بزنم... سحر صدای من رو رفت تا آخرش: نگار؟!... سالومه و نشناختنش و سکوتش و باورنکردنش... مریم، نازنین مریم، گیج شدنش، باور نکردنش: "بپکــــــــــــــــــــی طبیبیان"... این روزهای خوبم با سروش و پویان و ساحل... این روزهای گرمم با محمد... کاوه. بغل کردن کاوه بعد از چهارسال و نیم. بغل کردن آدمی که از درون و بیرون تغییر کرده و تو فرض میکنی میشناسیش... کاش لااقل دستهام بوی قدیم رو میگرفتند... سکوت و بهت مردمی و صندلی جلو کشیدنش که "بشین"... سکوت و ذوق فیضی: "بیـــــــــــــــــــــــا تو"... پیر شدن غیرقابل باور حسینی... ذوق و شادی صدای ترکاشوند... چایی ویژه با هل آقای رنجبر... اتاقم و یادگارهاش... و یادگارهایی که پاک شده و سکوت میکنم برای این پاک شدنها... هجم زیاد سکوتم... این سکوت لعنتی...
انگار فیضی بهتر از همه من رو شناخته. میشناخته: "چهار سال و نیم زیاده. بخصوص برای تو زیاده."
راست گفت. راست میگه....
فکر کنم میدونم چرا اینجا نیستم. اما نمیدونم چرا اونجام.
انگار بگیر که یکهو چشمم باز شده باشه...
چه لازم بود این روزهای امروزم، برام.......................
و از دوروز پیش:
تازه فمیدم دنیای من این نبود که هست. این بود که نیست... فهمیدم که چقدر به طرز غریبی خودم به خودم فشار آورده بودم... رها شدنم انگار دلم رو بعد از چند سال
نمیدونم امروز هم بهش اعتقاد دارم یا نه....
*
تنهایی عجیبی داره زندگی من... الان میبینم و میدونم که آدمهای کمی گنجایش زندگی من رو دارن... گنجایش من رو دارن... و نگاری که این چند روز میتونم برگردم و بهش نگاه کنم، نباید و به هیچ وجه نباید کوتاه بیاد. خودش رو کوتاه بیاد. خودش رو به زور تو گنجایش دیگران جا کنه... خورد میشم. له میشم... آزادی ذهن من خودم رو اسیر میکنه اگه خودم رو در هم بپیچم... به قیمت تنهایی تموم میشه انگار... ترس همیشگیم. یکی از دوتا فوبیای بزرگ زندگیم. اما این تنهایی بهتره از خورد شدن خودم در خودم.
متأسفم. :-(
*
از یه جایی که یادم نمیاد کجاس ولی باهام حرف میزنه:
*
تنهایی عجیبی داره زندگی من... الان میبینم و میدونم که آدمهای کمی گنجایش زندگی من رو دارن... گنجایش من رو دارن... و نگاری که این چند روز میتونم برگردم و بهش نگاه کنم، نباید و به هیچ وجه نباید کوتاه بیاد. خودش رو کوتاه بیاد. خودش رو به زور تو گنجایش دیگران جا کنه... خورد میشم. له میشم... آزادی ذهن من خودم رو اسیر میکنه اگه خودم رو در هم بپیچم... به قیمت تنهایی تموم میشه انگار... ترس همیشگیم. یکی از دوتا فوبیای بزرگ زندگیم. اما این تنهایی بهتره از خورد شدن خودم در خودم.
متأسفم. :-(
*
از یه جایی که یادم نمیاد کجاس ولی باهام حرف میزنه:
- سرویسش کردی! از بس لای اون درو چهارطاق باز کردی ! دهنِ اون یخچال بی مادرو سرویس کردی والا!
-- خوب هله هوله میخوام! دلم یه چیزی میخواد!
- اونی که تو میخوای اونجا پیدا نمیـــــــــشه!
-- کجــــــــــــــــا پیدا میشه شیطـــــــــــــــــون بلا؟!!!!!
- نَکُن! دِع به من دست نزن! عه! اینجام پیدا نمیشه!
-- پس کدوم گوری؟
- شلوار مبارکت بپوش برو سر کوچه مغازه اونجا شـــــــــــــاید پیدا شه!
بعد از دقایقی چند....
- اینا چیه خریدی؟
-- همــــــــــــــــرو واسه تو خریدم!
- عه!مگه نرقتی واسه خودت هله هوله بخری! تو که کافی میکس و بستنی یخی و پفک نمیخوری!
-- خوب خریدم تو بخوری دیگه!
- عجبا من هِی نمیخام خِرت و پرت بخورم! نمیفهمی چاق میشم!
-- خوب بشی!
- دهنت سرویس! کثافت میخوای من زشت بشم هیچکَس دیگه منو نیگا نکنه! بمونم بیخ ریشت!
-- گوسفــــــــــــــــــــــــــــــند!
- تو هم میدونی من تنها و افسرده که باشم هِی گشنمه هِی گشنمه! نمیفهمی به ازای هر 100 گرم اضافه شدن وزنم 2 تُن بر ثانیه عذاب وُجدان میگیرم!؟
-- گوسفندِ تُپـــــــــــــــــــُل!
سحر گفت تو این مقطع زندگی یکی رو میخوام که نگرانش باشم و نگرانم باشه... نه که اون رو نخوام ولی آیلا برام قابل درکتره وقتی میگه یه دوست میخوام که همراه باشیم...
هرچند من حتی اون همراهی رو هم نمیخوام انگار... من هیچی نمیخوام. من آدمیزادهایی میخوام دور و برم که من رو به حال خودم بذارن... گاهی آغوش بکشن و من رو مطمئن کنند که گرما هست... من بهزاد، مریم، محمد، آیلا، سروش، عباس، رضوان، امید میخوام. من دوست همراه با لبخند میخوام. همین. نه حتی یه کم بیشتر...
من یک ظرف سربسته با گنجایش محدود نمیخوام... من دوتا ساقه درحال رشد که با هم اصطکاک دارن نمیخوام... من، "من بودن"م رو میخوام. من طلبم از زندگی رو میخوام... من نگار آزاد، نگار شاد، نگار پرلبخند، نگار طراح، نگار خواننده، نگار رقاص، نگار عکاس، نگار پخش و پلا، نگار نقاش، نگار معتاد به اینترنت، نگار عاشق موسیقی از موسیقی تالشی بگیر تا روس و از هایده بگیر تا سیلین دبون همه با هم تو یک پلیلیست، نگار پر انرژی و غیرقابل پیشبینی رو میخوام... نگاری که آدمها کنارش خودشون بشن... خود خودشون... نگاری که مثل غاز همیشه سرش بالاست، شلوغ میکنه و با یه حماقت شادمانه خوبی قل قل میخوره و پیش میره... زیادی پیش میره...
من یک ظرف سربسته با گنجایش محدود نمیخوام... من دوتا ساقه درحال رشد که با هم اصطکاک دارن نمیخوام... من، "من بودن"م رو میخوام. من طلبم از زندگی رو میخوام... من نگار آزاد، نگار شاد، نگار پرلبخند، نگار طراح، نگار خواننده، نگار رقاص، نگار عکاس، نگار پخش و پلا، نگار نقاش، نگار معتاد به اینترنت، نگار عاشق موسیقی از موسیقی تالشی بگیر تا روس و از هایده بگیر تا سیلین دبون همه با هم تو یک پلیلیست، نگار پر انرژی و غیرقابل پیشبینی رو میخوام... نگاری که آدمها کنارش خودشون بشن... خود خودشون... نگاری که مثل غاز همیشه سرش بالاست، شلوغ میکنه و با یه حماقت شادمانه خوبی قل قل میخوره و پیش میره... زیادی پیش میره...
نگار deep depression رو نمیخوام. نمیخوام. نمیخوام....
*
در ساعت پنج عصر
*
مردی که لب نداشت.
*
من چرا غرق شدم؟ تهران که دریا نداره...
No comments:
Post a Comment