دوستم، سه سال و ده ماه پیش از این، در دفتر کاری نشسته که او از راه می رسد. عینک بر چشم و دستها در جیب. گویا لبخندی هم بر لب داشته و موهایش هم کمی شانه نخورده و پریشان بوده. در "کسر ثانیه" جانِ دوستم دزدیده می شود. آن موقع نمی فهمد چه بلایی سرش آمده. یکی دو روز گیج و ویج است. اما بعد، کم کم می فهمد که مورد دزدی قرار گرفته. این که دزد می دانسته یا نمی دانسته که دارد دزدی می کند، در این معادله اهمیت چندانی ندارد. دزد، آدم خوبی است یا نه هم اهمیتی ندارد. حتی مهم نیست که بعدها آدم بتواند با دزدِ سر گردنه اش به تعامل برسد و چه بسا معادله را معکوس کند و خودش هم به تمامی، جانِ دزدِ جانش را برباید. این مهم نیست که بعدها "دل ربا" خودش به "دل باخته" تبدیل بشود. مهم این است که دزدِ جانِ او، مثل دزد موبایل من، در "کسر ثانیه" چیزی را می دزدد و می رود. من می توانم در جمعِ غریبه های مهربان، کمی دست و پایم را جمع کنم. می توانم پلیس صدا بزنم. می توانم گوشی دیگری قرض بگیرم و حتی بعدتر گوشی دیگری بخرم. اما دوستِ "جان باخته" ی من، هیچ کدام از اینها را نمی تواند. نه این که بخواهم مثل انشاهای دوران دبیرستان، فانتزی ذهنی ام را به هم ببافم و بگویم کاش پلیسی برای این دست جان باختگی ها هم بود. یا بگویم کاش مثلاً می شد چیزی را که عشق از جانِ آدم می کَند، از کسی قرض کرد و سر جایش گذاشت. حرف، تنها این است که چرا ما، این سخت ترین و فلج کننده ترین تجربه های بشری را آن قدر که باید، جدی نمی گیریم و این همه بدیهی اش فرض می کنیم و تا سطح ابتذال، حقیر؟ دوستم روزی، در همان سه سال و ده ماه پیش، به من تلفن کرد و با صدایی اندوه بار گفت: "فکر کنم عاشق شدم. بی دورنما!" و من نمی دانم چرا خنده ام گرفت و گفتم: " شش ماه دیگه یادت رفته. جدی نگیریا خیلی. اصلاً جدی نگیر." و این، بی رحمانه ترین حرفی بود که می شود به یک عاشق زد.
(نغمه ثمینی، ماهنامه داستان،شماره بیست و نهم آبان 1392)
No comments:
Post a Comment