Man, I walk around different corners of this city and really enjoy every moment of it...
Sometimes you have to travel. Alone.
Decided about my favorites: Chicago (yeah Seattle hasn't compete Chicago for me-yet), San Francisco, Seattle, Philadelphia, DC, San Diego, Pittsburgh...
And I guess I can include Boston and Houston after visiting
یه مدته شبها خواب میبینم تو منطقه جنگی ام. یه چیزی شبیه تهرانی که شده باشه خرمشهر زمان جنگ... بمب شیمیایی، بمب و تخریب خونه ها، تصویرهایی از زخمی شدن آدمها و تیر خوردنشون.... تیکه تیکه شدن آدمهارو هرشب به چشم میبینم... زجه ها و فرار کردن ها و موندنها و کمک کردنها.... کلی هاش تحت تاثیر اتفاقات چهار سال پیشه... این مملکت لعنتی.
صبح هم سگ اخلاق میپرم و به همه گیر میدم... خودم تیکه تیکه میکنم...
نمیخوام حامی باشم، نمیخوام با نقاب بیخیالی، دغدغه داشته باشم... حتی نمیخوام کسی رو دوست داشته باشم... تمام دوستهام تو چند شب اخیر جلوی چشمهام چندین بار مرده ان... بسسسسسسسه.....
افکارم انگار، انتقام آرامش صبحهایم رو از شبهام میگیرند........
مرده شور جنگ، آدمهایی که دوست دارم، جمهوری اسلامی، انتخابات و بیشتر از همه من (!!!!) رو ببرن! تیکه تیکه شدن آدمهایی که دوست دارم، اونم هرشب... خیلی بده....
وقتی کسی خیلی سخت سعی می کند چیزی را به دست آورد، نمی تواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار می کند، معمولاً گرفتار همان می شود. ~ کافکا درکرانه -هاروکی موراکامی
تلاش کردن رو بیخیال شدم... و بامزه اینه که زندگی داره کم کم جالبناک میشه! طی کمتر از دو روز.... شنگوووول میشویم!
پینوشت: سیاتل خوووبه ها! دوستش دارم کلی! فقط کاش چهارفصل داشت و بیشتر از اون کاش میشد توش بیشتر پیراهن و شلوارک پوشید... ندیده، برای من زیاد زیاد یادآور استانبوله....
پینوشت دو: نشستن و مشاهده تغییرات آدمها همیشه برام حالب بوده...
جاده های میدوست من رو سرشار از خاطره میکنند. تک تک خاطره هتی دو سال گذشته ام از جاده ها و موسیقی ها و آغوشها و رستورانها از یک طرف... و از طرف دیگه بیکرانگی و هموار بودن این جاده ها من رو یاد جاده های تهران اصفهان میندازه... زیاد زیاد زیاد... دیدن ستاره های شب، قطره های بارون روی شیشه، موسیقی، خطوط سفید راهنما روی آسفالت... همه و همه و همه...
این خاطرات زندگی روزمره من رو غنی میکنند. زیاد زیاد.
And they feed some weird anger in me too... smile smile smile little girl! And shut up!
** به نظرم حرف خیلی بیشتر برای زدن داشتم و یادم رفته پست کنم. به هرحال امروز، 17 آوریل 2014 پستش کردم هرچه مونده بود رو...
کوکو سبزی و گردو ژیگولو پخته شده وسط لقمه های نون فرانسوی. پیشنهاد میکنم.
کوکو شیبزمینی با زیره. پیشنهاد میکنم.
کوکوی ماکارانی و پنیز و ذرت. پیشنهاد میکنم.
*
** پستهایی هستند که نصفهاند! یا زمان ندارند. یا زمانشون اون موقع نیست که نوشته میشند. هرچی که هست، این پست بی زمان مونده بود تا امروز، 17 آوریل 2014 رفت رو هوا....
ماری کوری از دوران دبیرستان یا شاید حتی راهنمایی قهرمان زندگیم بوده. زنی زیبا، با عطش فراوان برای دونستن. و بیشتر دونستن. و "کاری کردن". قهرمان زندگی من یک زن بود، که خودش بود و خودش. روی پای خودش وایساده بود و بینیاز به دیگری، تکیهگاه دیگران بود...
یک زن مریض :-)
بیتعارف اگه روانشناسی امروز زندگیش رو بررسی کنه، مثل خیلی دیگه از "قهرمان"ها، به کمبودهای زیاد زندگی این آدم پی میبره....
من اما در دوران راهنمایی و دبیرستان، چیزی که میدیدم، قدرت بود و هست. توانایی و تلاش... تلاش تا حد مرگ...
و قشنگه برام که امروز وقتی باز برمیگردم و به این قهرمان زندگیم نگاه میکنم، اولین چیز مشترک بین خودم و اون رو تو اولین دیالوگ این فیلم پیدا میکنم:
- آخرین بار چی خوردی؟
- یادم نمیاد.
- کِی؟
یادم نمیاد...
.....
چه فرقی میکنه این دیالوگ بین نگار باشه و دوستهاش یا ماری کوری و استادش؟ چه فرقی میکنه این ماری کوری باشه که بیوقفه و بدون استراحت دادن به خودش، تلاش میکنه با نگار؟ و چه فرقی میکنه که نگار باشه که کار و زندگییش قاطی شدن یا ماری کوری...
شباهت بین خودم، نگار مریض و ماری کوری، این زن مریض و نگار، کم نمیبینم...
*
تمام سعیم رو میکنم 14 جولای پاریس باشم.
*
عجب پست لعنتیای بود این. همینجا کپی و پیستش میکنم....
1- جعفري تازه داريد؟ سس فرانسوي چي؟
2- دوتا از نزديكترين دوستانم درگير طلاقاند. طلاق طبعا تصميم خوشايندي نيست. دوران برزخ بدي دارد كه كسي كه جدايي را تجربه كرده، جنساش را ميداند؛ هرچند فاجعه نيست و چاره است اما تلخياش يكجور بدي زير زبان ميماند خصوصا كه همسر سابقات، صميميترين دوست يكدورهاي از زندگيات هم باشد. در جريان حال و اوضاعشان بودم، بعد از اعلام تصميمشان، لال هم شدم - وگرفتاري زماني است كه دوست صميمي هردونفر باشي و كلا ته دلات نتواني طرف كسي را بگيري، اين برزخاش فكر كنم از آنيكي هم بيشتر است- شب بعد از جدايي زنگ زدند كه فلاني پاشو بيا. رفتم ولي در تمام طول راه به خودم گفتم كه آدم باش و ياركشي نكن. رفتم. ياركشي هم نكردم. هردو هم عصباني شدند. نشسته بودند به جمعآوري وسايل شخصي انگار هم وسطش زده بودند به كربلا، گريه و زاري. يكساعتي نشستيم توي نشيمن در سكوت. ادل هم ميخواند آنور براي خودش. مثلا هم گوش ميداديم. نميداديم.
يكيدوساعتي كه گذشت يخها آب شد، واقعيت پذيرفته شد. همديگر را بغل كرديم. اشكي و آهي هم بغلدستش. گاهي چاره نيست. گفتم پاشيم خودمان را جمع كنيم. ديديم گرسنهايم و نصفهشب است. تخممرغ هميشه راهكار اينوقتهاست حتي براي مني كه از آن بيزارم. محتويات يخچال را چك كردم و گفتم غذا با من.
3- نصفهشب است؟ همهجا بسته است؟ حال لباس پوشيدن و ماشين از پاركينگ بيرون كشيدن نداريد؟ دستبهكار شويد و به تعدادي كه هستيد، تخممرغ آبپز كنيد. جعفري يك سبزي الهي است. خدا وقتي ميخواسته به پشتيباني از آدم توي دهن ملائك بزند، جعفري را آفريده است. يك دسته كوچولو جعفري را برداريد. ريزريز خرد كنيد و پشتبندش همين كار را با يك پياز سفيد متوسط انجام دهيد. مخلوطشان كنيد و توي يك كاسه بريزيد. خيار شور هم اگر داريد يكيدوتا اضافه كنيد- نبود هم نبود- سس فرانسوي را به مخلوط اضافه كنيد (مايونز؟ هرچند حال نميدهد ولي چاره نيست. رفسنجاني بهتر از رحيممشايي است، در كل). تخممرغهاي پخته را روي تخته خرد خرد كنيد. نمك و فلفلسياه (فلفلسياه اگر در خانهتان نداريد، به نظرم رسما برويد بميريد) بپاشيد و داخل نان ساندويچي را پر كنيد. گوجه را هم ريز كرده به ساندويچ اضافه كنيد. ساندويچ را اگر از آن سس خوشمزه بالا مالامال كنيد، كار تمام شده. برويد و گاز بزنيد.
4- برايم شب سختي بود. بنشيني وسايل زندگي مشترك دونفري كه شاهد عقدشان بودي را جمعوجور كني، سخت است. زدم توي باقاليها به خنده و خاطره و يادم است/يادت هست؟ها. شب سنگيني بود. اكسيژن نبود. سقف ارتفاع نداشت. چاره نيست. وقتي ميخواهي مدرن زندگي كني، مدرن فكر كني، بايد در پرداخت هزينهها هم مدرن باشي، در صبر هم مدرن باشي، در تاب آوردن هم.
5- اگر سس فرانسوي نداشتيد، اگر جعفري نداشتيد، اگر نان ساندويچي نداشتيد، هميشه تخممرغ داشته باشيد. تخممرغ يك فرصت است هرچند كه بويش مطلوبتان نباشد؛ بهنظرم بيست و چهار خرداد، همچنان كه به "ساكنين كوچه اختر" فكر ميكنيد، بيهيچ افتخاري، برويد و به رفسنجاني راي بدهيد. از جلوي بهشتزهرا، اوين و رجاييشهر هم اگر رد شديد، به ياد مهماناناش دستي تكان دهيد، بوقي بزنيد.
"طلاق" کلمه بدیه این روزها برام....
*
دلم میخواد برم استانبول. سفر. یه جایی که مثل کف دست میشناسمش، اما ندیدمش تاحالا. میفهممش، اما زبونش رو نمیدونم... یه جای نزدیک، ولی دور....
و ته دلم هم غنج میره که کاش همراهش بود..... و باد باز به خودم میگم دلت تنهاییت رو هم بخواد! خرفت!
*
من یک مبارز ئم! یک مبارز لعنتی.
پینوشت: "عمود بر هم" :-)
خوشحالم که باز میتونم لبخند بزنم. لبخند واقعی، نه الکی. امیدوار کننده است...
You don't know how much you mean to me
Whenever you down
You know that you can lean on me
No matter the situation
Boy, I'm gon' hold you down....
و مشکل همینه. مشکل همینجاست. مشکل خواستنهای بی دلیل و نخواستنهای بی انگیزه است... نمیدونم چرا خستگیم رفع نمیشه... تنهایی ترسناک شده برام. استقلال یه بار سنگین شده برام. شادی یه وظیفه سختِ سختِ سخت... همه چیزهایی که میبالیدم به حضورشون در من.
نگار ساده و شاداب و سرشار از دیوانگی رو نمیپسندم دیگه. نگار دورو و سرشار از بی اعتمادی رو ترجیح میدم... بهش بیشتر اعتماد دارم... نگار ساکت، که فقط میبینه و میشنوه... که "باوقار" باشه و بدون دیوانگی... که خودش رو بیان نمیکنه دیگه... نگار معمولی رو راحتتر میتونم تحمل کنم.
موضوع اینه که اصلاً غمگینم نمیکنه. اینکه میشم زنی با نقاب آهنین... نه. اصلاً غمگینم نمیکنه. دلم تنگ میشه برای نگار خوشدل، اما تمنای حضورش رو دیگه ندارم... با این نگار آهنین قبلاً هم آشنا شده بودم... جذابه. خیلی جذاب.
نداشتن احساسات انگار... جذابیت میاره... کشتن "نیاز"، قدرت میاره...
هه!
دلم همخونه میخواد. و وقتی همخونه هست میخوام با لگد پرتش کنم بیرون. با خودم قرار میذارم که بزنم بیرون و تو کافی شاپ کار کنم و وقتی چشمهام رو باز میکنم از خواب، چندین ساعت طول میکشه تا خودم رو از تحت جدا کنم! مثل همیشه پر از ایدهام. بدتر از همیشه بیانگیزه. این جمله لعنتی "که چی" ولم نمیکنه... کار میکنم. حتی گاهی بیشتر از قبل و مفیدتر از قبل. اما باز اکو میشه که... "که چی".
و همچنان.... به این تلخی خاکستری با تف های نارنجی عادت-وار میسازم و پیش میرم....
*
جاذبه نیست. منم و پوست لخت بدنم. حمام بود و کفها که پاک نمیشن... آب از من به سقف میچکه. مورچه ها برقصند تا من آروم بگیرم. ذرات عرق... نفرت و عشق. کلمات بیمعنی. فاصله ها. لرزش انگشتها. اخمها و لبخندها. دوریها و نزدیکیها. نزدیکتر از نزدیک... دورتر از دور. اسامی. صفها. ترتیب ها. دلتنگیها. مغز و زبان. کله پاچه.
اگر دنیا رقص رو نداشت، نگار را کم داشت.
*
The cafes are all deserted...
when the tourists go...
and my girl is on a plane.... home...
Fatal hesitation....
And though you are a thousand miles away...
You were only just out of reach, but when I got up close...
And I saw her face, I knew it couldn't be so, no, no...
this town could feel like an empty hell, when friends are all leaving... one by one...
I'll miss every moment of past two years...........
I hate saying "goodbye" :(
پینوشت یک: کتابم رو بچه ها بردن. حتی اگه بخوام هم نمیتونم ادامه داستان رو بخونم تا کتاب پس آورده بشه...
خونه نطنزم داره تغییر شمایل میده.... یه باغ بزرگ میخوام. یه مزرعه بزرگ. همش چمن. بی انتها... دیوارهاش رو نبینم... تپههای چمن... یک درخت گردو. یه نهر پایینش. تصورش هم خنک و شادم میکنه...