پیشنوشت: به من دروغ نگو!
کماهمیت تر از اون، نخواه که دروغ بگم! درسته که دروغگوی خوبی ام... ولی...
ولی نداره! همین! به من دروغ نگو! و نخواه که دروغ بگم!
شبها بد میخوابم! نه همیشه! اما گاهی... این گاهی، بعضی وقتها زیاد میشه! هنوز هم خواب بزرگترین آرامش ذهن و روحمه... همه انرژی روزهام از خواب شب قبلشون می آد... اما وقتی جایی که قلبم باهاشه، ناآرامه... خوابم بی معنی می شه... جایی... کسی... شاید، فقط اگه شاید "کسانم" رو در آغوش داشتم...
رؤیا می بافم به آرزو...
فردا کنسرت همایون شجریانه. جالبه! نه؟! نمی دونم گوشم آماده است برای شنیدن "شجریان" یا نه! گوشم که هیچ... خودم!
وقتی خودت سرشار از هذیانی، هذیان دیگری رو می خوای چیکار؟ که مجنونوار تر بگردی و بچرخی و بخندی به خودت که روز به روز الاغوار تر از قبل، زندهای؟
(پینوشت میانبرنامه: دقیقه 90 از دوتا ازبچه ها خواستم که با هم بریم شیکاگو برگردیم... لابد آماده ام! فردا معلوم میشه!!!)
خسته ام از خودم.
به خودم روزی روزگاری قول داده بودم که اگه اومدم آمریکا، برم بشم شاگرد فرشچیان! کجام الان؟!
باز می دونی چیه؟ خنده ام می گیره که هنوز رؤیاهام رو به یاد دارم... بماند که "هدف"های کوچیک و بزرگم روز به روز به "رؤیا"های دور و نزدیک تبدیل می شن... اما باز هم....
باز هم چی؟ مگه چند جور مرگ داریم؟
ملتی داریم/دارند که صلیب بر پیشانی حمل می کنند... جالبه باز! آدم فکر می کنه توی ایلینوی ملت مذهبی ترند... اما تو ویرجینیا اگه 7-8 تا از 10 تا صلیب رو داشتند اینجا 2-3 از 20تا دارند... باز تفاوت سنت و دینه... ملت ایلینوی سنتی ترند، اما نه لزوماً مذهبی تر.
سنت پاتریکشون مبارک.
از این یه روز با فرهنگ ایرلندی به من یه تیشرت پنج دلاری سیاه با نقش شبدر سبز چهارپررسید... نوش جان!
سر کلاسم.
از وراجی کردنم هم خسته ام. مدتیه احساس تهی مغزی دارم. کاش یه جوری می تونستم جلوی چشمها و دهنم رو میگرفتم...
آزادی ای آزادی... آنگه که تو بازآیی... با این دل غمپرور... من با تو چه خواهم کرد؟
مسخره است که من هرچه داشتم دل غمپرور نداشتم... که الان دارم... که دوستش ندارم... که نمیدانم چه خواهم کرد...
باز وراجی کردم سر کلاس... بحث فراموش کردن خاطره است و یا عوض شدن خاطره... یاد راهیان نور افتادم و اردوی جنوب... می دونی؟ دلم یه سنگر می خواد که بشینم و زااااااار بزنم!
پینوشت: آه.
):
ReplyDelete