از وقتی اومدم Champaign، دور و برم رو شلوغتر کرده ام با دوستهام. خیلی خیلی کمتر با ایرانی ها رفت و آمد دارم. شاید یه بار در ماه... دوستهام شبها خونه ام می خوابند و من به نظر شادتر می آم... کمتر تنهام... حداقل در ظاهر... اما گاهی، مثل الان، عین یه چاه فاضلاب غم می زنه بالا!!! من سرزمینی که توش زندگی می کنم رو "انتخاب" نکرده ام... توشم... و فکر کنم توش خواهم بود... با تک تک سلول هام می خوام برگردم ایران... اما دروغ چرا؟ می ترسم... پس هستم، تا دلیل ترسم بریزه...
*
من مادر خوبی نمی شم، اما حس مادرانه قوی ای دارم.... این دخترکان و پسرکان اجنبی، عین مملکت خودم، گدایی محبت می کنن... دریغ چرا؟ ازم که بر می آد... چرا که نه؟
*
من تا کی رو صورتم ماسک دارم؟ ندانم... ندانم...
*
موضوع پایان نامه ام خیلی واقعیه. خیلی خیلی واقعی. "پناهندگان"... انگار که من هم هر روز بیشتر از دیروز احساساتی تر می شم... سر هیچ پوچ می زنم زیر گریه... چمه واقعاً...
*
خونه ام رو دوست دارم. آمادگی دارم بمونم اینجا. کاش گرین کارتم یه جورایی زودتر درست می شد... و دکترا هم همینجا قبول شم... دوست دارم اینجارو. اندازه ویرجینیا زیبا نیست، اما دوست دارم اینجارو. زیبایی می خوام چیکار؟ اونجا خوش است که دل خوش است... و دل من هم اینجا خوش است... حداقل خوش تر است...
هه... دل خوش سیری چند...
*
سایت ترم دیگه طراحیمون هند ئه. استادمون بچه هارو داره می بره اونجا. از کل کلاس، فقط من و یکی از پسرها داریم نمی ریم هند. اون مشکل پول داره و من مشکل ویزا.
من یه زندانی آزادم!!!
... شاید هم بی ربط نیست که موضوع پایان نامه ام، پناهنده هان... من پناهنده نیستم. اما این سرزمین، عملاً به زور، به من پناه داده... کار دنیا، عجیبه... عجیب...
من این سرزمین رو، هنوز بعد دو سال و اندی، دوست ندارم. چیکار کنم این دوست نداشتن رو... ندانم، ندانم...
*
پینوشت، فردای روزنوشت! تاحالا چند نفری از جمله این دوستم بهم گفتن دردهام واقعی نیستن... شاید بیراه هم نگفتن... دردهای واقعی مردم، "بدبختی" ئه! من بدبخت نیستم... به خاطر سهم زیاد و خیلی خیلی مهربون بابا و مامانم که دوستشون دارم...
اما من هم حتی دردهایی دارم که برام جدی اند... شاید یکی بگه درد تجربه نکردم. شاید... اما دردهام جدی اند... هنوز فکر می کنم این درده، که خودم رو از این زمین و سرزمین نمی دونم...
*
پینوشت، فردای روزنوشت! تاحالا چند نفری از جمله این دوستم بهم گفتن دردهام واقعی نیستن... شاید بیراه هم نگفتن... دردهای واقعی مردم، "بدبختی" ئه! من بدبخت نیستم... به خاطر سهم زیاد و خیلی خیلی مهربون بابا و مامانم که دوستشون دارم...
اما من هم حتی دردهایی دارم که برام جدی اند... شاید یکی بگه درد تجربه نکردم. شاید... اما دردهام جدی اند... هنوز فکر می کنم این درده، که خودم رو از این زمین و سرزمین نمی دونم...
برنده نهايي اونيه که با خودش صادقه...
ReplyDeleteهيچ چيزی جز صبر به ذهنم خطور نمی کنه... دنيا حساب عجيبی داره... نمی دونم چطور می شه... اما در اوج نااميدی و دردمندی می خندم... می خندم به خودم که هيچ وقت تصوير واقع بينانه ای از دنيا نتونستم داشته باشم...