Sunday, October 2, 2011

مرسی مرسی

دارم بلاگهای ماه جون رو می خونم... 
من خوشحالم. من خوشبختم. 
من خیلی خیلی راضیم! خدایا! کارت درسته... دوستهای خارجستانی، زندگی روزانه ام، تنها بودن و تنها نبودنم... همه  همه رو دوست دارم. زیاد.

مرسی خدا! به خاطر نعمتهایی که دادی و ندادی! 
که اگه زودتر می دادی، شاید امروز اینقدر قدرِ داشته هام رو، قدر خودم رو نمی دونستم... مرسی مرسی.

اینکه دارم آدمهای جدید وارد زندگی ام می کنم عمیقاً لذتبخشه... یه شبکه کاردرست از معمارهای آینده این مملکت... رضایت از جایی که هستم... کاری که پیدا کردم و خیلی خیلی خیلیییییی احساس خوش شانس دارم نسبت بهش، حس اینکه آخر هفته ات رو می تونی با یه دانشجوی کامپیوتر بگذرونی و بشنوی که زندگی نیویورکی چه جوری هاست... یا با دانشجوی تاریخ بگذرونی و بشنوی که تا 1920 الکل تو آمریکا غیرقانونی بوده... اینکه کلی درس داری که بخونی و این درس هارو دوست داری و می تونی بری خونه دوستهای هندی ات و اونها آشپزی کنن و با هم بخورین و درس هم بخونین... حس استقلال تو ذره ذره کارهات... اونقدر که حتی هوارو به مبارزه بطلبی... تو این هوای سرد، چکمه بپوشی و شلوارک و بزنی بیرون...

آخ که زندگی خوبه. زندگی خیلی خیلی خوبه. زندگی خییییییییییییلی خوبه....

از این که با همه بالا و پایین هاش، تقریباً همیشه جرئت کردم خودم باشم و خودم رو زندگی کنم، راضی ام. خیلی راضی ام.

زمان از دست دادن گذشته... زندگی داره بهم بر می گردونه... (هیچ وقت از این آهنگ... هیچ وقت از مفهومش خسته نمی شم... شاید اگه از کل کتابهای مذهبی بخوام فقط یه تیکه از یکیشون رو انتخاب کنم، همین تیکه از عهد عتیق باشه... محشره)

پینوشت یک: عکس هایی که بابا داده از قدیمهاش رو، خیلی خیلی خیلی دوست دارم. خیلی خیلی خیلی. و راستش اینکه یهو عکس خودم بهزاد رو هم بینوشون دیدم، اون هم اون دوتا عکس خاص رو... عمیقاً شادم کرد...

پینوشت دو: بهزاد! دوستت دارم. همیشه.


3 comments:

  1. :) :) :)
    خيلـــــــي عــــــــالــــــــــي!

    ReplyDelete
  2. به نظر می رسه پيش می ريم... خوبی ها و بدی هاش غذای پخته رو ياد آدم می اندازه که داره جا می افته. به زودی می بينمت... :)

    ReplyDelete
  3. و خيلی از موسيقی لذت بردم...

    ReplyDelete