Wednesday, June 29, 2011
Nasseredin Shah and His 84 Wives
Tuesday, June 28, 2011
زماني براي گريه، زماني براي خنده
"براي هر چيزي كه در زير آسمان انجام ميگيرد زمان معيني وجود دارد :
زماني براي تولد ، زماني براي مرگ.
زماني براي كاشتن، زماني براي كندن.
زماني براي كشتن، زماني براي شفادادن.
زماني براي خراب كردن، زماني براي ساختن .
زماني براي گريه، زماني براي خنده.
زماني براي ماتم، زماني براي رقص.
زماني براي دور ريختن سنگها، زماني براي جمع كردن سنگها.
زماني براي در آغوش گرفتن، زماني براي اجتناب از در آغوش گرفتن.
زماني براي به دست آوردن، زماني براي از دست دادن.
زماني براي نگه داشتن، زماني براي دور ريختن.
زماني براي پاره كردن،زماني براي دوختن.
زماني براي سكوت، زماني براي گفتن.
زماني براي محبت، زماني براي نفرت.
زماني براي جنگ، زماني براي صلح.
آدمي از زحمتي كه ميكشد چه نفعي ميبرد."
پینوشت بعد از تحریر: این جمله پویان (از قدیمیهاش) رو تو فیسبوکش مشاهده کردم و لذت بردم.... همینطوری الکی... به حس و حالم ساخت شاید...
"تلخی زندگی آنجاست که در اعماق لیوان آبجوخوری یک قطره چایی هم نمییابی، پویان نیکنفس میردامادی، فیلسوف شهیر قرن چهاردهم هجری قمری"
Friday, June 24, 2011
Marc Anthony-ism
To set aside
Some time for being lonely
So many times
I prayed to find
Someone like you to hold me
...
Do you believe in loneliness?
I do now..."
"They say around the way you've asked for me
There's even talk about you wanting me
I must admit that's what I want to hear
But that's just talk until you take me there... oh...
If it's true don't leave me all alone out here
Wondering if you're ever gonna take me there
Tell me what you're feeling cause I need to know
... you've gotta let me know which way to go
Cause I need to know
I need to know..."
"When I'm feeling all alone
When I'm searching for someone I can run to
I reach for you
When I need a hand to hold
Or a place where I can feel what love can do
I reach for you
Needing you
Is something that I've really gotten used to
...
Is it dosen't get much better than when you're around
Having you is all I really need when I get down
You pull me through
'Cause when my life
Gets crazy
The only one who comforts me is you..."
"I have been in love and been alone
There’s that little place inside of me
That I never thought could take control of everything
But now I just spend all my time
With anyone who makes me feel the way he does
‘cause I only feel alive when I dream at night
Even though he’s not real it’s all right
I had never known what’s right for me
‘til the night he opened up my heart and set it free..."
"...
But oh, no
This won't be no hard goodbye
Oh, No
You can't hurt me this time
He doesn't love me
Oh my Lord
It doesn't mean it's a tragedy, tragedy...
He doesn't mean it
Say that he don't
This doesn't have to be a tragedy, tragedy...
Oh, no
This doesn't have to be a tragedy...
..."
سؤال
Wednesday, June 22, 2011
اِل اِی فهمی
Tuesday, June 21, 2011
پایان شب سیه، یه چی می شه بالاخره....
Monday, June 20, 2011
خفگی
سکوتم از رضایت نیست! دلم اهل شکایت نیست...ـ
این جمله پرتم میکنه به روزای مشهد...به روزای دانشجویی...به میم و خیلی از بچه های دیگه...به روزای بد و خوب...به همه قصه هایی که پشت سر گذاشتیم...و به قصه هایی که با خودمون تا امروز کشوندیم و ادامه دادیم....ـ
هرکدوممون یه گوشه دنیا٬ هر کدوم یه جور زندگی٬ ولی هیچ کدوم راضی نیستیم...ـ
هر کدوم از ماها٬ یه طوری گیجیم...یه جوری راه رو گم کردیم یا وسط راه موندیم...نمی دونم ارزوهامون خیلی بزرگ بود یا ماها خیلی کوچیک؟!...همهمون خسته ایم...خسته ایم بسکه پی گمشدههامون دویدیم...بسکه نرسیدیم..حالا یکی دنبال کار میگرده٬ اون یکی دنبال همراه...یکی پی ادامه تحصیل٬ یکی دنبال ازادی...هرچی...خسته ایم از نرسیدن
واژه گمشدهمون "رضایت" هست...ماها هیچ کدوم راضی نیستیم... نمیدونم ارزوهامون بزرگ بوده یا خودمون خیلی کوچیک؟ پرتوقع بودیم یا زندگی رو اشتباه گرفتیم؟....ـ
من این روزها خسته ام...هی با میم حرف میزنم...اون هم خسته است...هردومون ناراضی هستیم...گیجیم...گنگیم...نمیدونیم کجاییم و چی کار داریم میکنیم...ظاهرا همه چیز خوبه...ولی ته ته دلمون راضی نیست
وقتی راضی نباشی از خودت و زندگیت٬ ارامش هم نداری...عین مرغ سرکنده می مونه ادم...بی قراره..اروم نداره...مضطربه! گمشده داره...ـ
من این روزا مرغ سرکندهم...گمشدهم رو پیدا نمیکنم...گمشدهم رو نمیشناسم که پیدا کنم...ارزوهام توی بی قراری هام
گم شدن...یا من توی بی قراری هام شاید...ـ"
پینوشت بعد از تحریر: من واقعاً میزان نوشتنم، با میزان حال خرابم، رابطه مستقیم داره.... بازم به کلمات که همراهمند...
پینوشت بعد از تحریر دو و اعتراف: "باهوش بودن"، "هم صحبت خوب بودن"، "مهربون بودن"، "عاشق خوب بودن"، "معشوق خوب بودن"، "با انرژی بودن"، "experimental بودن"، "مشاور خوب بودن"، "شاد بودن"... توی این مملکت ازم انرژی زیادی می گیره... خیلی زیاد... به زوال می کشونتم... نمی خوامشون...
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ...
ﺍﻧﺪﺭﻭﺋﻴﺪ ﺑﺎﺯﻳﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ... ﻣﺜﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ.
ﭘﺴﺖ ﻗﺒﻠﯽ ﻣﺎﻝ ﺩﻳﺸﺐ ﺳﻪ ﻭ ﭼﻫﺎﺭ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ... ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﺭ ﺧﻮﺍﺑﻨﻤﺎ ﻣﯽ ﺷﻪ..........
ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻢ.
ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻣﯽ ﺭﺳﻢ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ..........
ﻧﻴﺶ ﻋﻘﺮﺏ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻩ ﮐﻴﻥ ﺍﺳﺖ
ﺩﺍﺭﻡ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﭼﻴﻪ.... ﻧﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﭼﻴﻪ؟!!!
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﮕﯽ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﯼ؟ ﺧﺪﺍﻳﯽ؟! ﺁﺭﻩ! ﻫﺴﺘﯽ! ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻩ؟! ﭼﺰﻭﻧﺪﻥ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻩ؟!!! ﻣﻦ ﻧﮕﺎﺭ ﻭ ﺗﻮ ﺧﺪﺍ... ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ؟! ﻧﻪ... ﻭﺍﻗﻌﺎً؟!... ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﺲ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ؟!
ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﯼ ﺭﻭ ﭘﺲ ﻧﻤﯽ ﺩﻡ. ﺍﻣﺎ ﺟﺮﻡ ﺩﺍﺩﻧﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﯽ ﺭﻩ... ﻧﻤﯽ ﺑﺨﺸﻤﺖ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ! ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ... ﻫﻴﺞ ﻭﻗﺖ... ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻭﺳﺘﻤﯽ...
ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ: ﻫﻤﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺯﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ. ﻫﻢ ﺑﺎﺑﺎﻳﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺪﺍ... ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﻭﻡ ﻧﺨﻮﺍﻳﻦ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻴﻦ
ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ ﺩﻭ: ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ/ﺭﻓﻴﻖ/ﺑﺎﺑﺎ/ﻣﺎﻣﺎﻥ/ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺍﺯﻡ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺭﻭ ﺩﺭﻳﻎ ﮐﻨﻦ؟!
ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ ﺑﻌﺪﯼ: ﺩﻟﻢ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﻡ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﺭﻳﻎ ﻣﯽ ﺷﻪ...
ﺍﺷﮏ ﺍﻣﻮﻧﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﻩ... ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﻭﻗﺗﯽ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺍﺑﻪ..........
ﺍﻩ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ......
Wednesday, June 15, 2011
ﺗﮏ-ﻧِ-ﻠِﺮﮊﯼ
ﺗِﮏ-ﻧِﻠِﺮﮊﯼ (ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺑﭽﻪﻫﺎﻱ ﻣﺪﺭﺳﻪ) ﻳﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﺍﺗﺒﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﯽ، ﺍﻳﻨﺘﺮﻧﺘﺖ ﺭﺩﻳﻔﻪ. ﻓﻴﺴﺒﻮﮎ ﭼﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭼﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﭘﺳﺖ ﻣﯽ ﺫﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﺑﻼﮔﺖ... ﺍﻣﺎ ﮔﺸﻨﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﻫﻴﭻ ﮐﻮﻓﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﺨﻮﺭﯼ!!!
...
ﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﺪﺭﻥ!!!
ﭘﻴﻨﻮﺷﺖ: ﺑﺎﺑﺎﻳﯽ ﺭﻭﺯﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ :-٭
Tuesday, June 14, 2011
نشسته ایم و نگه می کنیم به جهان گذران
Monday, June 13, 2011
آید همی...
Sunday, June 12, 2011
تابستان خود را می خواهید چگونه بگذرانید؟
دنیا خوبه. دارم ریکاوری می نمایم. امیدوارم این پروژه احیا به دقیقه 90 نکشه...
پینوشت: خرداد ماه عجیبیه. تنها حس مطمئنی که نسبت به این ماه دارم، اینه که آدمهای خردادی رو دوست دارم!!!!
پینوشت دو: اون روزی که من توانایی خرید و نگهداری گربه رو داشته باشم، خودم رو خوشبخت احساس خواهم کرد...
توضیح بعد از تحریر: خونه مامان بابای آنتونی که رفته بودیم، 5تا گربه داشتن و یه سگ... مامانش از دوتا کرم پروانه هم نگداری می کرد و اگه دستش می رسید، حسابی به پرنده ها و بخصوص دارکوبهای خونه هم می رسید... خلاصه ماجرا این که آنابل و من حسابی رفیق شدیم... هنوز بعد از اومدنم، می ره جای من می خوابه... دوستش دارم این دخترک خجالتی رو! دوستش دارم بغل کردنش رو... دوستش دارم...
پینوشت سه: یه احمقی از سر شب بیرون خونه ام هی صدای دزدگیر ماشینش می ره رو هوا!!! اعصاب پعصاب ندارم! بعد یه ویدئو دیدم از امروز... از همونها که همه بوق می زنن! صداش رو تا حد خفگی کم کردم... همچنان اعصاب پعصاب ندارم!!! بعد یادم افتاد که با مامان اون شب ندا، بیرون بودیم... یادم اومد که اون شب هم با وجود همه بوقها اعصاب پعصاب بوق نداشتم و فحش می دادم (مامان هم ذوق کرده بود هی می خندید بهم!!!) خیالم راحت شد که درد جدید نیست! حالا می تونم آروم بخوابم
پینوشت چهار: ماندانا متوسلیان، دوست کلاس پنجم دبستانم رو پیدا کردم! آنچنان هیجان دارم که نگوووو... دم فیسبوک غیژژژ...
پینوشت پنج (بعد تحریر): جمله دو پست قبل ترم رو دوست می دارم: تنها "اتفاق" زمستونی خونه، منم...
Sunday, June 5, 2011
پینوشت
دختر بابایی
Friday, June 3, 2011
بزی... نگار، ای امیلی. امیلی، ای نگار
Near, far, wherever you are, I believe that the heart does go on
I see you, I feel you
That is how I know you go on
Far across the distance
And spaces between us
You have come to show you go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on
Love can touch us one time
And last for a lifetime
And never let go till we're gone
Love was when I loved you
One true time I hold to
In my life we'll always go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
And you're here in my heart
And my heart will go on and on
You're here, there's nothing I fear
And I know that my heart will go on
We'll stay forever this way
You are safe in my heart
And my heart will go on and on