یه وقتی... یه جایی... شرایطی که مثل امروز، حس نکنم ناتوانترین آدم دنیام که برای کوچکترین کارهام محتاج میشم به دیگران... که در چهل سالگی، باید مامان و بابای شصت و پنج ساله و هفتاد و هشت ساله رو بکشونم یه ساعت رانندگی که جمعم کنند و یه ساعت دیگه برگردن، چون عمیقا ناتوان میشم...
و اشکهایی که بند نمیاد...