ولی من همچنان، سفر بایدم....
Thursday, May 28, 2015
دیروز اتفاق افتاد
ولی من همچنان، سفر بایدم....
Wednesday, May 20, 2015
آدمکشی
در خونه ام رو به روی جنس آدمیزاد بسته ام...
با دنیا قهر کرده ام. مثل اسب باری کار میکنم. با کار ازدواج که نه، قورتش داده ام... عصر به عصر و شب به شب هم میام خونه... پارو میزنم و آدمها رو دونه دونه توی ذهنم میکشم... اولی و دومی درکم نمیکنند. سوی زیادی سرخوشه. چهارمی سرش شلوغه. پنجمی تو هپروته. ششمی بیسواده. هفتمی زبونم رو نمیفهمه. هشتمی و نهمی دلم رو نمیفهمند. دهمی بلد نیست از هوای تازه لذت ببره. یازدهمی خوشلباسی من رو نمیبینه. دوازدهمی درکی از هنرهای من نداره......
اینقدر میرم تا هیچکی نمیمونه... میرسم به مامان و بابا. زنگ میزنند. برنمیدارم. عادت نمیکنند. توی ذهنم نامه آخر رو مینویسم... خطاب به بابا مینویسم، دفعه بعد که خواستی بدخلق باشی، یادت باشه دیگه فقط یک همسر و یک بچه داری. همین.
پارو میزنم... از این همه آدم کشی حسابی عرق کرده ام... پارو میزنم. با نفرت پارو میزنم. بیشتر پارو میزنم.... نفرت از خودم بیش از همه اوج گرفته...
تمام.
میرم حموم. آدمهای کشته شده و عرقها، همه با هم شسته میشن... تا فردا.
تنها میخوابم.
و...
میدونی دسته بره، خط برگرده یعنی چی؟
.... آخ
گرچه ندارم خانه در اینجا، خانه در آنجا...
https://soundcloud.com/soheilysf/mohsen-namjoo-iraneh-khanom
Thursday, May 7, 2015
بهار
من هم مثل هر آدم دیگری در زندگیم، ترسهایی دارم. مهم داشتن ترس نیست. مهم واقف بودن به آنهاست انگار....
بعضی ترسهایم را میشناسم و میروم به جنگشان تا محو شوند. جنگ مدام. جنگ همیشه و هر روز و همه جا...
بعضی را اما، بغل میکنم و با آرامش یا من آنها را خفه میکنم و یا آنها مرا... گاهی آن و گاهی این... مرگی در کار نیست، فقط خفگی مدام است و مدام...
بعضی هم...
بعضی را میگذارم تا با من بمانند. نه پر و بالی بهشان میدم تا قویتر شوندو نه بیتوجهی برنامهریزی شدهای دارم که به حذف یکی یا دیگری بینجامد... هستند. من هم هستم... گه گداری نیم نگاهی به هم میکنیم. میترسیم. آدرنالین ترشح میکنیم. انرژی میگیریم برای قدمهای بعد... و رد میشیم. به همین راحتی....
یکی از ترسهای زندگیم، از آن ترسهایی که کاری به کارش ندارم، زنیست قدبلند، با موهای صاف تا سر شانه، چشمهای زیبا، پوست صاف.... کشیدگی و استحکام از ذره ذره اندامش میبارد... گرامی میدارمش...اما نگار وقتی پانزده سال داشت، اندام آن زن نبود که او را ترساند...
اما پرسیدن؟ انگار که گدایی برای دانستن است! انگار اعتراف با صدای بلند به ندانستن است... سخت است کلنجار رفتن با این غول برایم... و همیشه برای آغوشش پیشقدم شدهام. تعلل کنم برای خوردنش، او مرا خورده است... آنچه را که نمیدانم، درجا میپرسم... بیفکر... بیتعلل... که اگر فکر کنم، دیگر سؤالی در کار نخواهد بود... من خورده شدهام...
آن روز پانزده سالگی کسی چیزی گفت... یادم نیست چی... و من غول را در آغوش گرفتم. پرسیدم: "الای یعنی چی؟"
و ترس که صندلی جلو نشسته بود، با نگاهی سرشار از تعجب و طعنه، برگشت... گفت: "یعنی واقعا نمیدونی LA کجاست؟ "چی" هم نه. "جا"ست. یعنی لسآنجلس..." و برگشت....
به یاد ندارم با ترس قبل و بعد از آن لحظه کوتاه بیشتر از ده کلمه صحبت کرده باشم...
اما آن لحظه، ترس، برای من زنی شد با گردن کشیده... با موهای مشکی لخت و چشمهای درشت...
ترس در زندگی من هست و خواهد بود. اما من، نگار، میدانم که نگاه توأم با تحقیر را هرگز، هرگز، هرگز تحمل نتوانم کرد.... خواهم بود و بیشتر خواهم بود تا تحقیر مجالی برای بازگشت نداشته باشد... از پانزدهسالگی خود این بار را به دوش دارم...
با پانزدهسالههاتان مهربان باشید... هیچوقت نخواهید دانست کدام لحظه و کجا، ترسی را خواهند دید که اگر خوششانس باشند، پانزده سال بعد دربارهاش خواهند نوشت... که خوششانستر باشند، زیباییست دانشمند... مثل ترس من... مثل بهار...
اگر روزی روزگاری به زنی قدبلند، با موهای مشکی لخت و رها برخوردید، که سردبیر مؤسسهای در نیویورک است و زندگی کردن را خوب میداند، سلام مرا به او برسانید، بگویید زنی دیگر در همین قاره میزید که دوستش دارد... و از او میترسد...
یا نه. سلام هم نرسانید... لبخندی بزنید، گرامی بداریدش، و رد شوید.
همین.
overdose
تفریقهای الکی...
هیکلهای الکی...
یکی بگه چرا بیداری تا سه صبح آخه...
یکی بگه یعنی وای به حالت اگه یه شب دیگه...
یکی بگه کشکت رو بخور...
Wednesday, May 6, 2015
خرکی قالب پنیری دید
چقدر راحت است خر کردن من! (اضافه کنید به کاسه سوپ!)
Monday, May 4, 2015
The scream continues
In me,
Flows of dance...
And chants of songs...
They've been always there... They've been always pushing me ahead
I know I belong to another world. I know I am lost...
And there there should be a way out of this darkness... There should be a ray of hope...
I shall see the sunrise...
I continue to be the warrior...
Sunday, May 3, 2015
Piano Teacher
به عبارت دیگر مختان گوزیده است و عمیقا نمیدانید چیکار کنید؟
پیشنهاد من را امتحان کنید: فیلم piano teacher را آماده کنید... و ببینید البته... به نصفه که رسید، وقتی حسابی در حال قاطی کردن بودید، یک عالمه (هرچه بیشتر بهتر) ناگت ماهی که از قبل آماده کرده اید را در فر گذاشته و وقتی فیلم در دستشویی به اوج رسید، ماهی ها را از فر برداشته، میزان نامحدودی سس رنچ روی آنها زده و بخورید و آروغ بزنید!
مختان تخلیه شده است، به زودی به شکمتان سرایت میکند...
Friday, May 1, 2015
قدم به قدم توحش
نیاز به پیاده روی شبانه شدید زده بالا و احتمالا تنها چیزی که میتونست جلوم رو بگیره، در جریانه: حکومت نظامی.
کاش میشد آدم از روانش هم نامه بگیره تا مجوز راه رفتن داشته باشه... این حق طبیعی هر آدم...
در ساعت چهار صبح.