هوالجاده...
در میانه دهه بیست زندگی ام ترمز می زنم، نگاهی به آسمون می کنم نگاهی به عقب، و دوباره به جلو...
تکان نمی خورم. لبخند روی لب هست، هرچند از دلم خبر ندارم... امروز روز خوبی بود... می دونم زیادند کسانی که دوستم دارند. امروز مسیج گرفتم، اس ام اس گرفتم... انرژی مثبت از استادهای مهربون گرفتم...
تکان نمی خورم. دوغ می خورم و تخمه... می چسبه. گاهی هم لواشک... آروم آروم می خورم که زود تموم نشه... می چسبه
در میانه دهه بیست زندگی ام تکان نمی خورم. دوست دارم درجا بزنم شاید! یادمه دبیرستان که بودم می گفتم بیشتر از بیست و پنج سال زندگی کردن بی معناست، آن روز که برسد خود کشی می کنم... امروز در میانه دهه بیست خودکشی نمی کنم، اما تکان هم نمی خورم... "خود کشی" نمی کنم، "خود" "کشی" می کنم...
تکان نمی خورم. می دانی؟ "... آقا مجید، مقصد همینجاست...". تکان نمی خورم، اما نه چون فکر می کنم مقصد همین جاست، کاش حداقل فکر می کردم مقصد همینجاست...
در میانه دهه بیست زندگی ام، در فیس بوک نوشتم "فقط می خوام از خودم بزنم جلو! جلو زدن پیشکش! هم پای خودم برم جلو... درخواست زیادیه از دنیا؟؟؟" و این منم که می دونم معنی این جمله چیست... همیشه همپای خودم بودم، مهم نیست جلوتر از بقیه یا عقب تر که هر دو را زیاد تجربه کرده ام... اما همپای خودم بوده ام! تکان نمی خورم! از خودم جا ماند ه ام... بدنم دیگر نمی کشد. خسته است! پیر شده است! خموده شده است... ذهنم جوان است. شاداب است خیز همیشگی را دارد برای پریدن... بلکه بیشتر از همیشه... هدف دارد، آرزو دارد، علاقه دارد، تجربه دارد، خودش را می شناسد... کله ام را دوست دارم، کله خوبی است! شاداب است... و این یعنی من همپای خودم نیستم. دنیای فیزیکی و مجازی و روح و جسمم نه تنها هم پای هم نیستند، گاهی فکر می کنم با هم بیگانه اند...
تکان نمی خورم. از ریسمان سیاه سفید می ترسم. از کارهای انجام داده نشده می ترسم. از ددلاین می ترسم. از عدد سی می ترسم. من نگار در میانه دهه بیست سالگی از "آینده" می ترسم... از اون روزی ترسیدم که در فیلادلفیا نه تونستم از درخت بالا برم و نه از دیوار و فقط به زور فقط از تیر چراغ برق... افسرده شدم... به بیان دیگر: "باوقار شده ام"!!! مثل محکومیت اجباری می مونه!!! نگاری که خیز برمی داشت به سوی ناشناخته ها، نگاری که بالای در و دیوارها و درخت ها زندگی می کرد، امروز خودش ار ملاحظه کار می بینه! و نه فقط توی بالا رفتن فیزیکی... کلاً! درمیانه دهه بیست زندگی ام... تکان نمی خورم...
یکی مرا تکان بدهد...
لبخند روی صورتم ماسیده! می خواهم بخندم... یکی مرا تکون بدهد...
بلافاصله-بعد-از-پست-کردن-نوشت: گاهی خدای من/ تمرکز انرژی جهانی/شانس یا هرچیز دیگری برای دیگران، مشت محمی بر دهان استکبار کوبید!!! این کنار نوشت:
"I like living. I have sometimes been wildly, despairingly, acutely miserable, racked with sorrow, but through it all I still know quite certainly that just to be alive is a grand thing."- Agatha Christie
خانوم کریستی عزیز، ما هم همچنین! غر می زنیم، می ترسیم، اما همچنان هم شاد می زی ام و هم میر D;