وقتی تو ایستگاه اتوبوس وایسادی و جلوت دخترها و پسرها تنیس بازی می کنند و بد جوری هوس می کنی کاش بهزاد اینجا بود و با هم می رفتین بازی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی سمت راست اونها بچه ها و خوش و شنگول نشستن رو چمن ها و کسی بلندشون نمی کنه، به جای چمن ها گل های تیغ دار بکاره (اشاره به انقلاب مخملی یک شبه باغچه ها در علم و صنعت)، یعنی اومدی خارجه!
وقتی پشت سرت صدای دومب دومب و جینگ جینگ cheerleader ها می آد و عاشق این رقص های دسته جمعی می شی و هی شک می کنی که تنیس بهتره یا اون، یعنی اومدی خارجه!
وقتی آفتاب گرمت می کنه، اما باد هم لای موهات می پیچه و تو یک غروب عاشقانه به ساختمان های سبک جفرسونیسم نگاه می کنی، اما نه تنها یک معشوق، بلکه حتی یک دوست هم کنارت نیست که با هم لذت ببرین، یعنی اومدی خارجه!
وقتی ساعت 9 شب تو خیابون های شهر قدم می زنی تا بری خوابگاه و تنها نگرانی اصلی ات احتمال حضور روباه وسط راهه، وقتی سعی می کنی به زور اون ترس همیشگی بعد از ساعت 8 خونه رسیدن را کنار بذاری، یعنی اومدی خارجه!
وقتی تنهایی غذا خوردن بهت نمی چسبه و (مؤدبانه) نمی تونی این را حالی دیگران کنی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی شدیداً دلت هوای کاوه و نشستن و باهاش حرف زدن را می کنه و همون روز می فهمی کنکور قبول شده، یعنی اومدی خارجه!
وقتی خبرهای سه تفنگدارانه را مجبوری با تأخیر، اون هم دست دوم و هول هولکی، 5 دقیقه قبل از شروع کلاست بشنوی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی شبها به جای آهنگ های خودت، رادیو فردا گوش می دی (چون تنبلیت اومده آهنگاتو کپی کنی رو کامپیوتر جدید) و وقتی از سر شب هم دیگه آهنگ گوش دادن الزامی می شه، وگرنه جیرجیرک ها سمفونی برات می زنند، یعنی اومدی خارجه!
وقتی تمام وقتت را با اینترنت پرسرعت تلف می کنی و یادت می ره که درس خوندن هم می تونه کار خوبی باشه، یعنی اومدی خارجه!
وقتی عین خر کار داری و وسط بلاگ نوشت وخشت زده می شی، یعنی اومدی خارجه!
وقتی همه این چرت و پرت های غم نامه مانند را می نویسی، اما از خودت و زندگی قاطی پاتی دور و برت کلی هم راضی هستی، یعنی هنوز همون نگاری با همون نیش باز!