Thursday, February 24, 2011

و باز نگار و شبهای دراز و قلندر بیدار

پیشنوشت: هی می گن "اتاق سوسمارها" یعنی همین... هه هه!

سکوت و آواز... پارادوکس قشنگ. من خوبم. کارهامند که خوب نیستند!!!....

خدا آقای اسپانیایی رو عقل بده که سه روزه من رو منتر خودش کرده!!!!! آقا می خواسته از جلفا بره شمال میدون شاه، پشت قیصریه! مسیر رو کیف کنید: پیچیده سمت غرب، از پل مارنان رد شده، کشیده سمت جنوب میدان شاه و از جنوب شرقی میدون وارد میدان شده و رفته بالا!!! اصفهان شناس ها می گیرن من چی می گم! خلاصه که لقمه ای پیچونده دور کله اش ناجووور! بعد هم هی غر زده! این در حالیه که سی و سه پل و چهارباغ بودن اون موقع ها!!! پووووف! به گمونم به این داداشمون قاعده حمار رو درس نداده بودن! بله
:))
یه چیزی تو این مایه ها! فقط من مونده ام که اولاً چرا کش اومده این عکس تو بلاگ، دوماً مسیرهای پیاده روی رو نمی شه تعیین کرد تو گوگل مپ ایران! این یعنی به جای پل مارنون، من پل وحید رو انتخاب کرده ام (B) و بعدش هم از C به D، از توی میدون رد می شن! نه از اون مسیر عجیب غریب! آره خلاصه....

تاریخ نگاری معماری ایران، داغونه! به خدا راااااست می گم! کلی از کتابهام هم که دم دستم نیست، پیر می شم خلاصه... غر غر غر...

راستی هروقت کارهام زیادی زیاد می شه و از زندگی عقب می مونم، می خوام بزنم زیر همه چیز و کلاً معماری رو ول کنم و برم سراغ یه کار دیگه! نتیجه اخلاقی برای امشب (البته دیگه صبح شده الان!!!): شیطونه می گه بزنم زیر همه چیز و برم هند و بشم مدل! خوب بید!
لذت می برم از این خلاقیت و تنوع در آرزوهام! هاهاها!

پینوشت بعد از تحریر: برای سه نفر دیگر هم دعوتنامه بلاگ می فرستم. من خفه کردن خود... نتوانم نتوانم....
لطفاً همچنان آدرس برای خودتان باشد. تا که حل شود این دردسرهای لعنتی...

2 comments:

  1. روزی صد بار می گم غلط کردم
    فرداش روز از نو روزی از نو
    داستان همه ماست نگارا

    باز تو غر می زنی و اینجا می نویسی
    وبلاگ منو که دیدی
    حتی حال غر زدن هم ندارم

    ببین از این همه پستی که خوندم که بگم خدا چی کارت نکنه که زندگیم تعطیل شد تا این هم پست نخونده رو بخونم به این نتیجه قاطع رسیدم که تو هم انسانی ... با توانایی های محدود...
    امیدوارم خودت هم به این نتیجه برسی که در آن واحد نمی شه همه کار کرد
    و شاد بود
    و دردسر نداشت
    و از خود رضایت داشت
    و افسرده نشد
    و رقصید و از اینجور چیزا

    تو نوشته هات نگار دخترانگی نمی بینم
    حس نمی کنم که اینا حرفای یک دختره
    اگر نمی دونستم نگاری و اگر گاهی از رقص نمی گفتی می شد گفت نویسنده این وبلاگ می تونه یک پسر باشه
    حس می کنم وبلاگ من دخترانه تره حتی
    :دی

    نگار حالا که اینجارو بستی ازت می پرسم تا حالا عاشقی کردی عاشق بودی
    تو رابطه بودی ... یعنی می خوام بدونم سیستم تو در این زمینه ها چطوره...
    البته من این رو هم می دونم شما آمریکا نشین ها اوضاعتون داغونه چیزی که ما اروپا نشین ها نداریمش... کار می کنیم درس می خونیم اما هیچ وفت این همه فشار رومون نبوده .. من تو این دو سال فقط دو شب بیدار موندم اون همه واسه دو تا امتحان ...
    با این حال حس می کنم سختی و فشار کار رو /// هوفر و نوید دو تا دیگه از دوستام تو آمریکا رو به ندرت می تونم حتی نشانه ای ازشون پیدا کنم ..
    باز تو اینجارو داری و می نویسی و یکی مثل من می تونه ببینه چه داره می گذره تو زندگیت... دست کم تا حدی


    راستی نگار از نوشته هات حس می کنم برای تو زندگی یک جنگه .. جنگیه بین تو و زندگی تا همین نگاری که هستی بمونی ... یک جا خوندم که کودکی نکردن برای تو چیزی در حد فاجعه ست

    خب واقعا فکر می کنم این نوع نگاه به زندگی که خودت رو مدام وسط یک میدون جنگ ببینی از پا می ندازدت...

    نگارا جان عزیزم شاید من خیلی چون از نزدیک نمی شناسمت این برداشت ها رو ازت دارم اما خلاصه می کنم


    خانواده ت رو وارد دنیای مجازی نوشتاریت نکن
    بیش از این حرفا یک دختر باش تا یک پسر بچه
    و اینکه دست بردار از این طرز فکر که زندگی یک جنگه


    در پایان دونه دونه این حرفای من می تونه به شدت اشتباه باش و از همین الان امادگی خودمو واسه پس گرفتن تک تکشون اعلام می کنم

    شاد باشی و سرزنده نگارا

    ReplyDelete
  2. خب پس من اون بخش رو پس می گیرم
    امیدوارم هر چه سریعتر همه چی روبه راه بشه... راستی دوشنبه دارم می رم ایران کاری داشتی بگو که با گوش جان می شنوم


    اما در مورد بخش های دیگه حرفام خب هنوز پسشون نمی گیرم

    ببین واقعا دلم می خواد همه چی به خوبی و خوشی بگذره ... خیلی
    ای تو روحشون

    ReplyDelete